وقتی از شدت خنده دهان هاشون درد گرفته بود! کم کم پراکنده شدند و بین هم گوشت گاو رو تقسیم کردن ، زین یک تکه بزرگ رو هم برای من آورد تا بخورمش ، نمیدونم دلش برام سوخته بود یا میخواست جون داشته باشم تا راحت تر منو بفروشه! بهرحال زیر لب ازش تشکر کردم . هر دوتامون از این حرف تعجب کردیم .
اما من یاد گرفتم همیشه با احترام و قدردانی رفتار کنم . مثل یک گل که نمیتونه بوی عطرشو بپوشه . این جزو رفتار و شخصیت یک پرنسس مثل منهوقتی خوب سیر شدن و حسابی به هم تیکه انداختن بعضیاشون رفتن تو چادر تا بخوابن و بعضیا هم رفتن دورتر تا کشیک بدن.
زین بعد از کلی معاشرت با دوستاش خسته شد و اونم رفت تا بخوابه ، اما چشمش افتاد به من و گفت : هی دختر کوچولو کونتو وردار بیا تو چادر من بخواب ، مگه اینکه هوس کرده باشی چند نفر از سربازای اینجا به فاکت بدن!"
_"ساکت شو گستاخ ، چطور به خودت اجازه میدی اینطور با من صحبت کنی؟؟!"
با یک صدای آروم و پر از خشم بهش گفتم . دیگه طاقت این همه بی احترامی رو نداشتم به سرعت بلند شدم و خیره نگاش کردم.زین خیلی شگفت زده بود از اولین جمله ای که بهش گفتم ، اما بعد خودش رو جمع و جور کرد و با یک صدای بلند خندید که باعث شد چند نفر بهمون نگاه کنن تا ببینن چه خبره!
_"چه...چطور به خودم اجازه میدم؟ ها ها..."اون هنوز هم داشت میخندید اما بعد خودش رو کنترل کرد و گفت: ببین دختر کوچولوی نازنازی! تو باید الان پامو ببوسی برای اینکه هنوز نفرستادمت پیش محافظ بی عرضت و اگه تو با لحن صحبت کردن من مشکلی داری به چپم هم نیست! پس در نتیجه تو اینجا به هیچ کس غیر از من به هیچ کس نمیتونی اعتماد کنی یا حتی نزدیک بشی . اینکه بهت اجازه دادم بیای تو چادرم بخوابی یه شانس بزرگه پرنسس!"
زین بعد از گفتن اون کلمات مشمیزکننده رفت توی چادرش تا بخوابه . من هنوز مردد بودم که به حرفش گوش کنم یا بمونم با توجه به بی احترامی که به من کرد.
_"هی خوشگله . میای یکم خوش بگذرونیم؟"
یک صدای خشدار از پشت سرم گفت . اون شونه هامو گرفت و برگردوند طرف خودش. با اون دندونای خرابش چه لبخندیم میزنه!
_"ن...نه ممنون"
سریع گفتم و یجورایی پریدم تو چادر زین . من نباید بی احتیاطی کنم ، این آدما که قسم نخوردن از من محافظت کنن.داخل چادر خیلی تاریک بود ، فقط کمی از نور مشعل ها از بیرون به داخل می تابید و باعث می شد زین رو ببینم که یک سنگ صاف کوچیک زیر سرشه و دست چپشو گذاشته رو پیشانیش . چه زود خوابش برده...
من در تمام 18 سال زندگیم هر شبش رو روی یک تخت خواب بزرگ ابریشمی ، بالش پر ، و پتوی مخمل خوابیدم و البته که برام آسونه الان توی مقر دشمن و وسط بیابون روی زمین با بالش سنگی بخوابم!!
داخل چادر دراز کشیدم و یک تکه سنگ سفت گذاشتم زیر سرم . افکار نابود کننده به ذهن بی دفاعم هجوم آوردن .
اگر پدر و مادرم میدونستن من دست دشمن گیر افتادم چکار میکردن؟
چه اتفاقی براشون میفته وقتی هری به اسپرینگ حمله کنه؟
زین چه نقشه ای برام داره؟
آیا جون سالم بدر میبرم؟
جیمز بیچاره... اون برای محافظت از من کشته شد...
قطره های اشک آروم آروم از گوشه های چشمم اومد پایین و خیسم کرد . امروز برای چندمین باریه که دارم گریه می کنم ...
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)