داستان از نگاه الیزابت :
بعد از دو روز به تاخت رفتن و استراحت چند ساعته دوباره مجبورم کردن که سوار اسب بشم و ادامه بدیم. کمرم داره میشکنه و سرم داره بخاطر تکون خوردنای زیاد اسب میترکه .
بعد از رد شدن از چند شهر و روستا به یه مسیر کوهستانی رسیدیم . واقعا خوشحالم . چون دیگه از هر بیابونی متنفرم.
گاهی وقت ها که گشنم میشه کیسه غذایی که تو لباسم قایم کرده بودم رو در میارم و میخورم ، این بهم کمک میکنه جان نبازم و زندگیمو ادامه بدم.
افراد خیلی زیادی همراه ما بودن و سر و ته این کاروان مشخص نبود ، اما می شد دید که هری پادشاه در راس کاروان قرار داره و اونه که هدایت می کنه .
بخاطر مسیر پرپیچ و خم کوهستانی سرعتمون نصف شده و از این بابت احساس رضایت می کنم.
پس از مدتی سرعتمون خیلی کم شد از بین شلوغی ها تونستم یک دروازه بزرگ چوبی رو ببینم که کنارش مکان های بلند دیده بانی بود که از سنگ بودن.وقتی سربازای جلوییم افسار اسباشونو کشیدن من هم به تبعیت از اونا همینکارو کردم. بعد از چند لحظه دروازه بزرگ با صدای بلندی باز شد و ما دوباره راه افتادیم .
بخاطر طومار جغرافیایی که خوندم میدونم که اینجا باید شهر آرمز باشه . یک شهر مرزی کشور وینتر.
داخل شهر ، ما به آرومی می رفتیم و مردم شهر با شگفتی به ما نگاه می کردن .
لباساشون کثیف و پاره پاره بود. بعضیاشون هم اصلا لباس نداشتن. چند تا بچه داشتن گل رو هم میپاشیدن و میخندیدن.
بخاطر بارون زمین گل و شل بود و سم اسبا که به زمین میخورد صدای شلپ شلپ ایجاد می کرد. دامنمو بالا گرفته بودم که کثیف نشه! اهالی آرمز با نفرت نگاهمون می کردن. شاید اگه شمشیر نداشتیم حسابی کتکمون می زدن!یکی از بچه ها که خیلی عصبانی بود یک مشت گل برداشت و به طرف من پرتاب کرد! شاید چون مثل بقیه شمشیر ندارم و خشن به نظر نمیرسم جرات کرده همچنین کاری کنه.
_"هی تو... بیا اینجا ببینم!"
سرباز کناریم همچنین با فریاد گفت که گوشم سوت کشید! چرا اینقدر خشن رفتار میکنه؟!
فکر می کردم پسرک الان فرار میکنه اما با شجاعت اومد و کنار اسب سرباز وایساد.
_"کاریش نداشته باش. اون بچس . گناه داره!"
یک طورایی با التماس گفتم . از این آدما هیچی بعید نیست. با توجه به رفتاری که از زین دیده بودم میدونستم انسانیت حالیشون نمیشه.سرباز نامردی نکرد و دوتا گوش پسرک رو گرفت و بلندش کرد ، صدای آخ و اوخش در فضا طنین انداز بود.
_"تو وینتر یا با تربیت میشی یا کشته میشی"
سرباز این رو توی گوش های سرخ شدش زمزمه کرد قبل از اینکه بندازش چند متر عقب تر. ایندفعه حدسم درست در اومد و اون بچه پا به فرار گذاشت.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)