سیب خونی

2.4K 269 143
                                    

همونطور که هری پیشتر گفته بود بعد از هفته وارد دارک فیلز شدیم ، البته قبل از اون از چندین شهر شلوغ در نزدیکی دارک فیلز گذشته بودیم ، و من تازه متوجه شدم که چقدر وضع و ظاهرمون کثیف و خاکیه ، از الان با خودم تصور میکنم که وقتی وارد قصر بشیم من یک روز کامل توی حموم میمونم تا هر چی خستگی و آشفتگی سفره ، از بدنم خارج بشه.

_" یکی باید جلوتر از ما بره به کاخ تا مقدمات ورود ما رو تدارک ببینن‌."

هری گفت و من خواستم چیزی بگم که ناگهان سرفه جلوم رو گرفت . دستمالم رو در آوردم تا بینیم رو پاک کنم . از سه روز پیش که شب هنگام باد های شدیدی می وزید و جز یک چادر نازک چیزی ما رو از سرما حفظ نمی کرد احساس کردم یچیزی گلوم رو فشار میده و اون رو می سوزونه . اول اهمیت ندادم اما به تدریج احساس سرگیجه خصوصا موقع اسب سواری و خستگی مفرط و سرفه های دردناک توجه هری رو جلب کرد . اون با نگرانی گفت من سرماخوردگی گرفتم و باید بیشتر مواظب خودم باشم .

از طرفی هوای ظهر در دارک فیلز مثل همیشه با بادهای شدید همراه بود و شلوغی به سردردم اضافه می کرد . وقتی به نزدیک دروازه های قصر رسیده بودیم در حال فشار دادن انگشتام روی گیجگاهم بودم و پلک هام رو محکم روی هم فشار میدادم .

_" الیزابت؟!"

صدای نگران هری رو شنیدم و چشمام رو باز کردم و به سمتش نگاه کردم . اون سرش رو به سمت من خم کرده بود و با دیدن حالت من مضطرب به نظر می رسید.

_"چیزی نیست ، فقط یکم سرم درد میکنه ."

_" وقتی از دروازه رد شدیم تو اصلا منتظر تشریفات نمون . اجازه داری بری تو اتاقت و تا هر چقدر که میخواهی استراحت کنی ."

سرم رو به معنای پذیرش تکون دادم و موافقت کردم . واقعا فکر نمی کنم بتونم تو مراسم بازگشت پادشاه حضور داشته باشم .

از بین پلک های نیمه بازم متوجه شدم داریم از زیر دروازه فرودی قصر رد میشیم و یک فرش قرمز بلند در درازای حیاط کاخ گسترده شده. اهالی کاخ به صورتی صفی منظم در کنار حیاط ایستاده و منتظر ورود ما بودند. مشاور های پیر هم بجای پادشاه در بالای پله ها منتظر بودند . وقتی قصر رنگ و رو رفته و قلعه مانند آشنا رو از زیر نظر گذروندم احساس می کردم سال ها از ترک کردنش گذشته . اتفاقات زیادی در این مدت رخ داده بود که حتی زندگی من رو دستخوش تغییرات بزرگی کرده بود.
هری روی فرش قرمز اسبش رو متوقف کرد و کندال بلافاصله در پایین اسب هری ظاهر شد . وقتی هری از اسبش روی زمین سنگی قصر پایین پرید ، تمام ارتش هم به تبعیت از پادشاه همینکار رو کردند ‌. در عرض چند لحظه کوتاه در حیاط کاخ جای سوزن انداختن نبود و همه اهالی کاخ با سربازان و همراهان ما مشغول دید و بازدید شدند . نایل و ماریا مثل دو تکه قلب جدانشدنی همدیگر رو در آغوش کشیدند و هری و زین و لیام هم به سمت مشاوران رفتند. یکم از دست هری دلگیر شدم که بدون رسیدگی به وضعیت من سرش رو با دیگران گرم کرد . اما چه میشه کرد؟ ، همه از اون به عنوان پادشاه انتظارهایی دارند.

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now