بارون نم نم و خیلی آروم می بارید . اونقدر آروم که وقتی دستم رو از پنجره بیرون بردم فقط دو سه تا قطره اب سرد رو احساس کردم . بارون آسمانی .
بارونی که برای پاک کردن جسم و روحمون میریزه روی زمین . اما در نتیجه تنیدن در خاک و غلتیدن روی سنگ تبدیل به گل سفت و مرطوب میشه . کاش میتونستم اون قطرات شفاف جواهرگونه رو همینطور در هوا نگه دارم و از زلالی درونش دنیا رو از زاویه دیگه ای ببینم . از زاویه ای که طبیعت بطور حقیقی و واقعی خودش دیده میشه . بدون هیچ خاطره ای ، بدون هیچ کینه ای ، بدون هیچ احساسی .
گاهی وقتا احساس میکنم قلبم تیر میکشه . قلب کوچیک و نرمم که وقتی زندگی گذشته ام رو بهم یادآوری میکنه به خودش میپیچه و منو پریشون میکنه . انگار که در یک مقطعی الیزابت اسپرینگ مرده ، همونجا کنار اجساد پدر و مادرش ، و سپس الیزابت وینتر متولد شده . مثل یک ققنوس که از بین خاکستر های بدن شعله ور شده پیر و فرسوده خودش دوباره متولد میشه .
و فقط یک مشکل اینجاست.
خاطراتش نسوختن و هنوز توی ذهنش به زندگیشون ادامه میدن . الیزابت وینتر هرگز نمیتونه خاطرات الیزابت اسپرینگ رو از بین ببره . اون محکومه به خاطرات گذشته . اون خاطرات براش عذاب وجدان و ناراحتی ارمغان میارن . از زنده موندن پشیمونش میکنن . الیزابت وینتر احساس ملوانی رو داره که با وجود حضور صدها نفر در کشتی در هنگام طوفان و اشفتگی دریایی تنها قایق نجات باقی مونده رو برداشته و رفته . رسیده به یک جزیره بزرگ و شاداب اما تنها . مدتی بعد روی یکی از شاخه های درخت افرا خودش رو حلق آویز میکنه و کسی نمیدونه چرا.
من میتونم بفهمم .
چون اون تنها بوده . اون با سکوت طبیعت و فریاد های ذهنش تنها بوده . تنها بازمانده بودن حس خوبی نداره . حتی اگه خودت رو بهترین هم بدونی در پایان از خودت می پرسی : آیا لیاقت من زنده موندن بود؟ ایا بیشتر از دیگران ارزش باقی موندن رو داشتم و ایا حالا که زنده موندم مسوولیت سنگینی روی دوشمه؟وقتی که تنها کنار پنجره می نشینم و گذر ابرها تو اسمونو تماشا میکنم آیا وقتم رو تلف میکنم؟ وقتی از نگهبانی که دروازه رو برام باز میکنه تشکر میکنم نسبت به خانواده ناسپاسی کرده ام؟ وقتی غذاشون رو میخورم و تو دهنم بدطعم نمیشه یعنی نسبت به سرزمینم نمک نشناسی می کنم؟ و وقتی دوست دارم مثل مدتی پیش برای هری چایی ببرم و حالش رو بپرسم باید عذاب وجدان داشته باشم؟ جایی خونده بودم فریادهای درونمان به ما می گویند تا چه اندازه از خویشتن خویش دور شده ایم . نظرهای کندال روم تاثیری نذاشته اما احساس میکنم از وینتر برم برام بهتر باشه . من حوصلم تو این چهاردیواری کوتاه سر میره و ناخوداگاه با چاقوی افکارم خودم رو زخمی میکنم . کی قراره این خون ها رو پاک کنه؟
شنل زبری که از یکی از خدمتکارها گرفته بودم برداشتم و روی شونه هام آویزونش کردم. موهام رو نبستم و چروک های لباسم رو جلوی اینه صاف نکردم . احساس میکنم نفسم تو این آلونک سفید بند میاد ، بهتره برم به حیاط.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)