دارم با حالت تهوع می نویسم -_- دعا کنید بهتون رحم کنم
____
هری با شوک مچ من رو محکم کشید . میتونم قسم بخورم که چشماش تمام صورتشو در بر گرفته بودن.
_" الیزابت تو حق نداری خودت رو تو دردسر بندازی ، میفهمی چی میگم؟ میخوای با یک مشت وحشی که بویی که از انسان و انسانیت نبردن چیکار کنی؟"
اخم کردم و مچ دستم رو از تو مشتش بزور بیرون آوردم و دورش رو مالیدم ، از گوشه چشم فرمانده رو می پاییدم.
_" من مراقب خودم هستم ، اونی که فعلا تو دردسره تو هستی."
به ذهنم رسید که برم تو گوشش بگم خیلی خوشحالم که سلامت و زنده ای اما فرمانده ممکن بود بهم شک کنه پس رو بهش کردم و گفتم "ملاقات ما تموم شد."
فرمانده سری تکون داد اما هری با خشم میله ها رو تکون داد "تو چت شده الیزابت؟"
نگاه نرمی بهش کردم اما بجای جواب راهم رو کشیدم که برگردم حتی قبل از اینکه فرمانده هلم بده.
_"الیزابت !! گستاخی نکن و هر چه زودتر از اینجا برو. قسم میخورم اگه یک خط روت بیفته!"
توی دلم لبخند زدم و ادامش رو تو دلم گفتم "خط خطیم میکنی!" خوب تنها چیزی که برام مهم بود زنده و سلامت بودن هری بود که حالا که حالش خوبه میتونم بدون این دل مشغولی برنامه ریزی کنم.
وقتی از زندان خارج شدم ، فرمانده قفل در رو انداخت ، نمیدونم چرا اما دقت کردم که چطور اینکار رو میکنه.
_"من میرم با رئیستون دوباره حرف بزنم ."
قبل از بالا رفتن از پله ها به فرمانده خبر دادم ، اون چیزی نگفت و فقط از پشت شونه هاش نگاهی کرد .
دستام رو به دیوار ها گرفتم و به بالاترین طبقه قلعه رفتم ، در هنوز باز بود . وارد اون اتاق کوچیک شدم ، آدام که فنجان رو به لبش گرفته بود لبخندی زد.
_"فکر می کردم بیشتر طول بکشه."
اون با صدای نرمی گفت و من با لبخند روی صندلی نشستم . آدام قوری رو برداشت و برای منم دمنوش ریخت .
_" فقط میخواسم مطمئن بشم که اینجان."
آدام نیم نگاهی به من کرد و فنجان رو جلوم قرار داد ، دسته ی ظریفش رو با انگشت وسط و شصتم گرفتم و به روزنه بزرگی که نمی شد اسمش رو پنجره گذاشت و تمام اتاق رو روشن کرده بود چشم دوختم ، تمام دیوار ها و سقف و زمین اتاق از سنگ بود و حتی زیر انداز و تزئینات اضافی در اتاق وجود نداشت.
_"دختری مثل تو این دور و برا چیکار میکنه؟"
آدام لباش رو باد کرد و با کنجکاوی کرد.
_"چون شما جایی هستین که نباید باشین."
با پوزخند گفتم و اولین جرعه از دمنوش رو به آرومی مزه مزه کردم ، اونقدرا که تصور می کردم بد نبود. ازش خوشم اومد ، آقای لمبرت لبخند دندون نمایی زد و اون هم لبه فنجان رو به لبش چسبوند .
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)