سیلی

2.1K 217 76
                                    

داستان از نگاه هری :
وارد بالکن شدم و انگشتام رو توی موهام تکون دادم و پخششون کردم. دستامو گذاشتم روی نرده ها و خم شدم .

از بیرون بالکن می شد مردی رو دید که توی خیابون پر از چاله چوله های پر آب به سختی راه میره.  لباس خیس و گلیش به تنش چسبیده و گاری آرد رو شونه هاش حمل می کنه . یک دختربچه که پارچه سرتاسری سیاه رنگ رو شونه هاش انداخته و می دوه. و خونه های شیروانی دار قهوه ای که مثل کندو به هم چسبیده اند.
اینجا هوا اکثر اوقات ابری و دلگیره.

صدای کلیک پنجره اومد و غیژ باز شدن در سکوت رو شکست.
_"قربان. این دختره الیزابت اومده توی اتاقتون"

صدای میک بود. میک محافظ منه . اون و سم به نوبت کنار در اتاقم نگهبانی میدن. سرم رو از اون منظره ی تکراری برگردوندم و در بالکن رو به آرومی بستم.

الیزابت روی صندلی نشسته بود و به محض دیدن من از جاش بلند شد . من هم ننشستم. میخوام زودتر این جریان رو تمومش کنم.

_"با من فرمایشی هست والاحضرت"
صدای آهنگین و ظریفش توی گوشم طنین انداخت.

_"خانم . شما مدتی هست که توی قصر من زندگی می کنید. جایی که احترام به مقامات بالاتر بسیار مهم و حیاتیه .
این قصر قوانین مشخص داره و سرباز زدن و عبور از خط قرمزها هم تنبیه های مشخص و ثابتی دارن. کوچکترین اشتباهی منجر به مجازات های بدتر و سختتر میشه. و شما تابحال تخطی های زیادی کردید .

1.خودداری از احترام لازمه به همسر من

2.پا گذاشتن به مکان ممنوع و خصوصی من

3.استفاده از میوه های مخصوص من

4.بگوبخند کردن با یک مقام بالامرتبه این قصر

و 5 که از همه بدتره اینه که من شما رو به مهمانی دعوت کرده بودم اما سر باز زدید. تا بحال نادیده گرفته بودم چون شما قوانین اینجا رو نمی دونستید . اما با توجه این میزان از سهل انگاری به آداب این قصر لازمه که تنبیه بشید تا یادتون بمونه که چه کارهایی لازم الاجراست و چه کارهایی رو نباید انجام بدید."

دو طرف میز رو با دستام گرفته بودم و کاملا جدی حرفام رو بهش گفتم تا اینکه با حالت اعتراض به من نزدیک شد.

دستام رو از روی میز برداشتم و بهش خیره شدم . چند اینچی از من کوتاه تر بود. منتظر شدم تا حرفاش رو بزنه ، بهرحال تصمیم من تغییری نخواهد کرد.

_"این درست نیست. من یک پرنسسم به من هم باید با احترام رفتار بشه ولی اینجا همه باهام مثل یک موجود اضافه رفتار میکنن هیچ سرگرمی برای من نیست . تنها کاری که می تونم انجام بدم موندن توی اتاقم و نگاه کردن به در و دیواره. هر کاری میکنم و هرجایی که میرم یک مشکلی داره. غذاهای اینجا به مزاج من نمیسازه و گوشت هم دوست ندارم. ولی مجبورم میکنین که بخورم.همه از صحبت کردن با من خودداری می کنن . دوست و آشنایی ندارم و اینجا کاملا غریبم . بین آدمایی که درکی از احساسات و انسانیت ندارن. زندگی من به وسیله شما کاملا نابود شده . کشورمو با خاک یکسان شده پدر و مادرمو از دست دادم. حالا باید تنبیه هم بشم ؟"
گلوش خشک شد و حرفاشو قطع کرد.

اون داره سعی مبکنه جسور بنظر برسه. تحسین آمیز بود.

_"کشور اسپرینگ یکی از کشور های کوچولو توی نقشه جهان بود که مقدار زیادی ثروت برای خودش نگه داشته و استفاده می کرد. بدون اینکه به کشورهای فقیرتر توجهی کنه.
مردم اون کشور هر روز تپل تر ، شاداب تر و پولدارتر می شدن در حالیکه کشورهایی که خاک حاصلخیز و خزانه بزرگی ندارن ، مثل کشور ما روز بروز فقیر تر میشن و مردمش هر روز به خاطر گرسنگی و بیماری میمیرند. چون داروی مناسب به سختی بدست میاد.
میتونم بگم کشور شما درست مثل یک کرم بود که میخورد و بزرگتر می شد. کرمی که به منایع قابل توجهی از محصولات و خوراکی ها دست پیدا کرده و سیرمونی نداره. والدین شما هم آدمای خسیس و طمع کاری بودن که همه چیز رو برای خودشون میخواستن اونا بدترین و خراب ترین غذاها و داروهاشونو برای ما میفرستادن که بدرمون نمیخورد.
من در این وضعیت به تصمیم مشاورینم ناچار شدم به کشور شما حمله کنم اما خوشحالم که این دمل چرکین رو از ریشه بریدم."

ناگهان سوزشی روی گونه چپم احساس کردم و سرم به سمت راست برگشت . توی گوشم صدای زنگ می پیچید .

_"گستاخ! این چه گهی بود خوردی"
میک گفت و شمشیرشو درآورد و گذاشت روی شونه ی الیزابت.

اون دختر نگاهش خیره و توهین آمیز بود . دستاشو مشت کرده بود و از شدت خشم می لرزید.

حتی والدینم هم هیچوقت دستشونو روی من بلند نکرده بودن و حالا این دختر ظریف به خودش اجازه داده که به من سیلی بزنه! حتی مجازات مرگ هم برای این کارش کافی نیست.

_"قربان اجازه کشتنشو بدید"
الان دوست دارم که خودم این کارو بکنم با اینکه چهره بی گناه و زیبایی داره که بهم احساس عجیبی میده.

من از کودکی نمیتونستم خشمم رو کنترل کنم و جلوی رفتارم رو بگیرم . این خیلی نگران کننده بود چون در آینده باید پادشاه می شدم و تصمیمات در این زمان بسیار حیاتی و مهم بود.

بنابراین مادرم به من آموخت که هر زمان عصبانی شدم در ابتدا صبر پیشه کنم و بعد از اینکه مطمین شدم دستوری رو صادر کنم.

به صورت الیزابت نگاه کردم . پوست سفیدش گلبهی شده بود و نگاهش وحشی بود.
من دستور کشتن آدم های نافرمان زیادی رو صادر کردم . ولی به این فکر کردم که کشتن و دادن مجازاتش بیشتر برای من سود داره یا زنده نگه داشتنش. قاعدتا بعد از کشتنش فرش اتاقم کثیف میشه و بوی گند جسد تا دو روز هوای اتاقمو به گند میکشه اما با زنده نگه داشتنش ... شاید یک روز به دردم بخوره.

_"ببرش به سیاه چال"
به میک گفتم و در حالی که گونم رو میمالوندم رفتم به اتاق خوابم .

شنیدم که الیزابت رو به زور کشیدش بیرون و در رو بست . میک یکی از افراد مورد علاقمه که بدون سوال اضافه کارشو انجام میده.

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now