کلیدی به تالار اسرار

2.6K 245 133
                                    

بخاطر فضای پرهیاهو و جیغ دادهای مهمانان مست و پرحرف سردرد و سرگیجه گرفته بودم. گویا قرار نبود تا صبح این ضیافت جهنمی تموم بشه و عیش و نوش تا پاسی از شب ادامه داشت . پلک هام رو به هم فشار دادم و گیج گاهم رو با انگشت اشاره به صورت چرخشی فشار دادم. میز زیر دستم با مشتی که یک مرد قمارباز بهش وارد کرده بود بشدت لرزید و آرامشی که سعی داشتم به ذهنم بدم ازم گرفت. مهمانی در قصر اسپرینگ همیشه به این صورت بود که همه دور یک میز بلند دور هم جمع می شدند و می گفتند و می خندیدند و غذا می خوردند ، ولی هنگامی که پادشاه یعنی پدرم که در راس میز نشسته بود بلند می شد یعنی ضیافت به پایان رسیده و همه باید بلند می شدند و پس از تشکر و سپاس گزاری به خانه هاشون می رفتند. من گمان می بردم که یک ساعت در تالار بنشینم بعد مهمانی تموم میشه اما برام مشخص شد که بیشتر نشستن و به خزعبلات این مردم هذیان گو و سرمست گوش کردن حماقت محضه .

بنابراین تصمیم گرفتم بلند بشم و به جمع و جور کردن میز ها و تمیز کردن کف تالار که پر از شیشه خورده و مایعات سکر آور بود بپردازم تا به خدمتکار ها کمکی کرده باشم. نمیخوام فکر کنن که من فقط می نشینم و پختنی هاشون رو می خورم و از زحماتشون هیچ تشکری هم نمی کنم . با این کار می خواستم سپاسگزاری خودم رو نشون بدم ، فقط همین .

چند تا از خدمتکار ها وقتی دیدن دارم بهشون کمک می کنم خیلی تعجب کردن و متحیر شدن ولی چیزی نگفتن . درسته که اون ها در مورد من حرف های زشت و تهمت های ناپسندی زدن ولی من باید همونی باشم که هستم.

بعد از مدتی که احساس کردم هر کاری که از دستم بر می اومده انجام دادم و دیگه نمی تونم بیشتر از این خم و راست بشم و سرم داره می ترکه تصمیم گرفتم برم توی حیاط قصر و نفسی تازه کنم.

کندال ، لیام ، نایل و زین هنوز روی صندلی هاشون نشسته بودند و صحبت می کردند ولی هری وقتی اون مرد که لویی نام داشت خودش رو به تالار رسوند از مهمانی با لویی رفت بیرون . اما افراد لویی توی ضیافت شرکت کردن و بعد از جمع کردن افراد دور خودشون شروع به لاف زنی در مورد تجربه های عجیب و غریبشون در سفر های تجاری کردند.

روی اولین پله های بلند حیاط نشستم و سرم رو در میون دست هام فرو بردم . ماه کامل شب حتی از یک مشعل بیشتر فضا رو روشن می کرد و نسیم سردی که گونه هام رو نوازش کرد و رشته موهام رو به حرکت در آورد حالم رو خیلی بهتر کرد.

اگه خوب بخاطر بیارم قبلا اد خبر رسیدن کاروان تجاری لویی تاملینسون به وینتر رو به هری داده بود و وقتی از اد در مورد لویی پرسیدم اون با تشر به من توصیه کرد بیشتر از اون چیزی که لازمه ندونم. لویی کیه که وقتی اسمش میاد همه واکنش عجیبی از خودشون نشون میدن؟ آیا اون کسی بیشتر از یک تاجر جوون و پولداره؟ اون موهای قهوه ای کوتاه و چهره استخونی داره اما مهم تر از همه وقتی به چشم هاش نگاه می کنی احساس میکنی توی سرمای نگاهش اون بیشتر از سنش دیده و میدونه. انگار اون میدونه که حتی با حرکت دادن اعضای صورتش چه احساسی در طرف مقابلش به وجود میاره و تیزهوشی و فریبندگی اون کاملا عمدیه. اون میتونه فقط در یک لحظه نظر مردم رو به طرف خودش جلب کنه بطوری که اون ها حتی خودشون نفهمن و متوجه نشن، باعث شه کاری کنن که اون میخواد. با این وصف میشه اینطور حدس زد که لویی یک تاجر مادرزاده!

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now