از این پهلو به اون پهلو...
غژغژ تخت خواب چوبی که عصبیم میکنه
صدای کوبیدن سم های یک اسب جدید و رام نشده که تازه به قصر آوردن
صدای مغزم ... صدای مغزم ... صدای مغزم ... ساکت شو دیگه اه!
اصلا من چرا قبول کردم برم مسافرت! که چی بشه آخه! من تازه داشتم به آب هوای وینتر خو میگرفتم اونوقت قراره با لویی برم جهان گردی؟
من واقعا جدیم؟
محکم پاشدم و پاهام رو از تخت خوابم آویزون کردم . سیب روی میزم که دوروزه نخورده بودمش و روش لکه های قهوه ای نقش بسته بود بهم لبخند کثیفی می زد . بهش دهن کجی کردم پاهام رو مثل تاب تکون دادم. من نسبت به تغییرات حساسیت دارم و نمیتونم مدام جابجا بشم در صورتیکه لویی کاملا برعکس منه . نمیتونه یه جا آروم بگیره .
به گردنبند مروارید لویی که به گردنم آویزون کرده بودم نگاه کردم ، شفاف نبود ، فقط می درخشید .
_"تا حالا شده کسی به صاحب قبلیت نه بگه؟! اون هر چیزی که بخواد به دست میاره."
مروارید جوابی نداد و باز هم درخشید . تخه من وینتر عادت کردم ، به اون عادت کردم . به دیدن دریاچه قشنگش و حیاط شلوغش عادت کردم. دلم میخوام خودم رو بزنم . هری چه فکری میکنه اگه لویی اینو ازش بخواد؟ یعنی قبول میکنه؟ اگه قبول بکنه چی ؟ اگه قبول کنه من نمیتونم به لویی بگم که پشیمون شدم و ناچارم باهاش برم . نمیتونم به لویی بگم زیر قولم زدم. نمیتونم.
دوباره بلند شدم و در امتداد اتاقم شروع به پیاده روی کردم. صندوقچه هدایای لویی رو با انواع و اقسام لوازم عجیبش چپونده بودم زیر تخت خواب تا چشمم بهش نیفته. من نباید بدون فکر جواب میدادم ... نمیدونم چطور شد که اینجور شد! به خاطر چشای مجذوب کنندش بود؟ به خاطر لحنش بود؟ به خاطر بلبل زبونیش بود؟ شاید هم کار درستی کردم؟ نمیدونم؟ کسی به فکر من نیست ، من مثل یک پرم تو طوفان زندگی و به هیچ جا بند نیستم . اگه حواسم به خودم نباشه ممکنه زندگیم به فنا بره پس باید تصمیمات درستی بگیرم . تصمیمات درست...
خوووووب راستش من آدمی هستم که بعد از عمل فکر میکنم . لویی اسمش رو سرنوشت میزاره و مادرم کج فکری. ولی مشکل اصلی اونجاست که اونقدر مغرورم که ابراز پشیمونی نمیکنم هیچوقت. اگه یک قولی بدم حتما باید بهش عمل کنم . مثلا یکبار به نارسیسا قول دادم جای نمک و شکر همسر دوم پدرش که اومده بودن کشور ما رو با هم جابجا کنم و من رد نکردم . اون خانوم موقع خوردن غذا جلوی همه هزار بار سرخ و سفید شد ولی جلوی پادشاه نتونست هیچ ایرادی بگیره و در کمال سکوت ناهار صرف شد . نارسیسا خیلی ازم تشکر کرد و قول داد برام یه روز که اومدم قصرشون جبران میکنه . ولی بلافاصله که رفتن من یه شبم نتونستم بخوابم . همون شب با گریه رفتم پیش مادرم و بهش گفتم همچین کاری کردم . خیلی عصبانی شد و برای تنبیه منو دو روز از غذا خوردن محروم کرد . کلا همه ی تنبیهاش محروم کردن از غذا و زندونی کردنم تو اتاقم بود . برای همینه که اینقدر نحیف موندم...
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)