لباس های تمیزم رو با خشونت روی تخت پرت کردم . طوری نگاهشون میکردم که انگار قراره با چنگ و دندون به جونشون بیفتم! دندونام رو به هم می سابیدم و ناخونام رو کف دستم فرو می بردم. همواره این احساس رو داشتم که دلم میخواد شمیرم رو بردارم و برم سر کندال رو از بدنش جدا کنم. حتی اگه مجازاتش اعدام باشه ، اون به من بی احترامی کرد و بیشتر زنده موندنش در این جهان دیگه براش جایز نیست. من اون زن رو میکشم و از آبروی خودم جلوی غرورم دفاع میکنم.
احساس میکردم پوست صورتم جلوی تنور گر گرفته و داره می سوزه . احساس می کردم زیر پوستم به جای خون آتیش جریان داره و وجودم رو جزغاله می کنه. تنها دو راه برای آروم کردنم وجود داره .
یک : برم به کندال حمله کنم و تا اخر عمرم متواری بشم.
دو : برم به حمام و با لمس آب سرد اندام خسته و گداخته ام رو التیام بدم.خرد شدن خیلی حس بدیه . وقتی والدینم زنده بودن ، کافی بود یکی به من نگاه چپ بکنه تا با یک چشم غره مادرم از زندگی کردنش پشیمون بشه . نباید به یک شاهزاده بی احترامی کرد و حرمتش رو زیر پا گذاشت ، چون تمام اجزای بدن اون از خودخواهی تشکیل شده و وقتی غرورش رو بشکنی انگار وجودش رو نابود کردی.
کیفی که با پوشاک تازه پرش کرده بودم رو چنگ زدم و از اتاقم رفتم بیرون . اما در حال سرزنش کردن خودم بودم که چرا وقتی می تونستم این حرف درست رو در جواب کندال ندادم . مثلا می تونستم بهش بگم من ندیده نیستم که اون با پول های نفرین شده اش من رو بخره ، من لباس های زر دوزی شده داشتم ، اما به خاطر زبری به تن نمی کردم . می تونستم بهش بگم من هر جا که دلم بخواد میمونم و نظر اون کوچک زاده هیچ اهمیتی برای من نداره. اما بجاش ساکت موندم تا اون توهین هاش رو بکنه . از خاموشی خودم خشمم میگیره!
با عصبانیت چفت در حمام رو باز کردم و شروع کردم به لباس های خودم رو در آوردن. سرم به خاطر اون همه کالسکه سواری و خواب آلودگی به دوران افتاده بود و بوی بابونه و بخار آب بهم کمکی نمی کرد. سنجاق سرم که به موهای آشفته ام گره خورده بود رو باز کردم و گذاشتمش روی طاقچه. انگشتام رو لای موهام نرمم فرو بردم و پوست سرم رو با ملایمت ماساژ دادم . خوبه . خیلی خوبه .
دکمه های بالاتنه ام رو باز کردم و بازوهام رو از آستینم عبور دادم . دامنم رو با لباس از پام در آوردم و بعد از تا کردن و مرتب کردنش گذاشتم کنار سنجاقم. بدون لباس و اون گیره تیز احساس راحتی و رهایی دارم و انگار بار سنگین اون لباس پرطمطراق شونه هام روی شونه های ضعیفم انرژیم رو تحلیل برده بود. گره سینه بند رو از کمرم و شونه هام باز کردم و لباس زیرم رو هم از پام در آوردم .
پوست بدنم از لمس هوای ناآشنای حمام مورمور شد. از راهرو رد شدم و سعی می کردم برخورد کف پاهای برهنه ام روی سنگ های سیاه و محکم کف حمام ستون فقراتم رو از سرما نلرزونه. می تونستم به خدمتکار اول خبر بدم برام آب گرم بیاره اما فکر میکنم اگه از آب سرد استفاده بکنم برای آرامش اعصابم هم بهتره.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)