عکس الیزابت ( clara alonso ) روی کاور چپتر قرارگرفته .
آفتاب درخشش خاص خودش رو روی بیابان پهناور می تابوند و شن ها مثل شیشه خورده نور رو از خودشون بازتاب می دادند . افق دید تنها به تپه های شنی محدود می شد که به سقف سپید آسمان می پیوست و امکان دیدن دوردست ها رو مشکل می ساخت . من حدود ۳ روز بعد از قصد بازگشت به دارک فیلز شاهد این منظره بودم .
البته این صحنه تکراری و کسل کننده تابحال موجب به وجود آمدن خستگی در من نشده بود ، چراکه من مردی رو در کنار خودم داشتم که با تمام وجود از داشتنش خوشحال بودم . کسی که روز ها و شب ها رو در فکر نجات دادنش از چنگال دشمن بی رحم چشم بر هم نمی ذاشتم ، فردی که مانند الماسی نایاب در کنار من می درخشید و چشم های من رو مثل گنج یاب حریص بی اختیار به خودش خیره می کرد.
احساس می کردم که به دور من و هری حبابی نامرئی شکل گرفته و ما رو در هوای هم نگه می داره. برای همین مدام در کمترین فاصله با اون قرار می گرفتم و مثل ملازم ها تعقیبش می کردم . شاید این حرکات از نظر دیگران غیرطبیعی و زیاده روی به نظر می رسید ، اما من تصمیم گرفته بودم هیچوقت از اون دور نشم ، حتی زمان استراحت چادرم رو چسبیده به چادر فرمانروا برپا می کردم ، حتی با وجود چشم غره رفتن های لیام و نیشخند های طعنه آمیز نایل . اونا همین اواخر بخوبی توانایی خودشون رو در محافظت از پادشاه نشون داده بودند .
هری هم با اینکه در این مورد و نشون دادن علاقمون جلوی ارتش اظهار نظر و صحبتی نکرده بود اما من میدونستم که اونم راضی و خشنوده . ما گاه و بی گاه سرمون رو بر می گردوندیم و به هم لبخند دلپذیری می زدیم . در مورد من این لبخند پرده ای از ذوق و شوق زیادی بود که وقتی چشم های عمیق و زندگی بخش هری رو می دیدم از قلبم تا فرق سرم می جوشید. نمیدونستم این حس مناسب و درسته یا نه اما انگار بهش وابستگی پیدا کرده بودم.
هری از وقتی که از روستا برگشته بودیم ساکت تر شده بود و بیشتر فکر می کرد و یا شاید من اینطور احساس می کردم . خیلی کنجکاو بودم که بدونم چی توی ذهنش میگذره و چرا اون تصمیم رو گرفته ؟ با وجودی که در کاخ وینتر ما از زندگی تجملاتی فوق العاده ای بهره مند نبودیم و خوراک های ساده می خوردیم چطور امکان داشت که به بهبود زندگی صدها نفر روستایی کشور کمک کنیم؟ حتی خود هری با وجود فرمانروا بودن و اختیار حکومت کردن بر روی کل سرزمین وینتر و جان و مال مردمش با صرفه جویی و اما حداقل از تنها چیزی که مطمئن بودم صداقت هری بود . اون هیچوقت بلوف نمی زد و به وعده هایی که می داد عمل می کرد. و این باعث میشد یک علامت سوال بزرگ توی ذهن من بوجود بیاد هری چکار میخواد بکنه؟
سرم رو برگردوندم سمتش ، به روبروش عمیق و بی تفاوت چشم دوخته بود . انگار که افکار مهمی ذهن اون رو سخت در بر گرفته بود .
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)