صبح بسیار زود ، زمانی که اولین اشعه های کم رمق خورشید از میان ابرهای خاکستری وینتر عبور کرد و به پنجره بزرگ اتاق پادشاه تابید ، هری به آرامی چشماش را باز کرد . به دختری که سر کوچکش را به بازوی او تکیه داده بود خیره شد و گونه اش را نوازش کرد .
لحاف قرمز زردوزی شده رو از رویش کنار زد و بلند شد . کفش هایش رو پوشید . روی میز صبحانه اش آماده و چیده شده بود ، چند لقمه کوچک برداشت و بقیه را برای الیزابت باقی گذاشت .
به سمت کمد به راه افتاد و درهای چوبی اش را باز کرد . لباس جلسه اش را به تن کرد و جلوی آینه دستی به موهای مواجش کشید . در اتاقش را باز کرد و به نگهبانش گفت پیبادی را بیاورد تا دستورات جدیدی به او بدهد .
برگشت و روی صندلی اش نشست . انگشتانش را در هم قفل کرد و چشمانش را بست .
پیبادی بعد از اعلام ورودش توسط نگهبان به آرامی در را هل داد و با وحشت به هری خیره شد اما واکنشی از او ندید . بنابراین همانجا در حالی که دستان چاق عرق کرده اش رو جلوی پیشبندش به هم می مالید منتظر ماند .
هری همچنان با چشمان بسته در حال فکر کردن بود . نور از بالکن پشت سرش سایه کمرنگ او را روی سطح میز انداخته بود .
_" بشین . "
..._________________________
هری وارد اتاق جلسه شد و پس از دعوت مشاورانش به نشستن ، روی صندلی مخصوصش پشت میز نشست .
_" پادشاه به سلامت باشند . "
فرناندز با لبخند ملیحی رو به هری گفت و پس از او بقیه مشاوران تکرار کردند .هری در حالی که طومار های چوبی جلویش را مرتب می کرد سری تکان داد و انگشت هاشو روی میز در هم قفل کرد .
_" حال جسمی من رضایت بخشه اما از لحاظ فکری نه . خیلی درگیر این موضوعم که چطور درس خوبی به جاسپر بی پدر و مادر بدم . شما نظر خاصی ندارید؟ "
رونالد بازوهاش رو روی میز گذاشت و سرش رو به سمت هری خم کرد .
_" اعلی حضرتا در مدتی که شما مریض بودید من جسارت کردم و پسرم رو به جای شما فرمانروای موقت وینتر کردم تا به یسری مشکلات رسیدگی کنه . "
_" متوجه شدم ."
_" اما در مورد کشور فال ، ما با هم صحبت هایی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که سرباز های دارک فیلز و دیگر شهر های بزرگ وینتر رو جمع آوری کنیم در پایتخت و ارتش بزرگی بوجود آوریم . برای آذوقه هم از مردم خوراکی های مورد نیاز رو بگیریم . از کشورهای رد لاین و دارک مون هم بخواهیم ما رو حمایت کنند ، تا بتونیم ظرف دو ماه آینده به فال حمله کنیم . "
فرناندز دنباله حرف های رونالد رو گرفت .
_" همیشه توی ذهنم بوده که فال رو بگیریم و جزوی از وینتر کنیم ، چون از لحاظ اقتصادی بهترین کشور دنیاست و از لحاظ وسعت هم دست کمی از وینتر نداره ، ولی پدرتون مخالفت می کرد چون با جاسپر از کودکی دوست بود . اما الان که دشمنی او برای همه ما اثبات شده ، بهترین فرصته که به فال حمله کنیم . "
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)