به اتاقم رفتم و درو پشت سرم بستم . موهای خرمایی خیسم رو دادم پشت گوشام. دو روز پیش هری حرفای عجیبی بهم زد. اون ازم خواست تا فقط برای مدتی خدمتکارش باشم تا اون ماریا رو نکشه .
خوب بنظر میاد این بهترین کاریه که از دستم بر اومد تا اون دختر بیچاره زنده بمونه. پس ... از قبول کردنش پشیمون نیستم اما معلومه که راضی هم نیستم. در شان یک پرنسس نیست که کلفتی بکنه چون شاهزادست و فقط کافیه فرمان بده تا همه چیز براش فراهم بشه.
الان خیلی حالم بهتره و دیگه عصبی نیستم و دارم عاقلانه تر به این ماجرا فکر میکنم. چون وقتی پادشاه گفت که خدمتکارش بشم صورتم از عصبانیت عین آلبالو قرمز شده بود هوای اطرافم داغ و گرم شده بود و خیلی دوست داشتم چهره ی فریبندشو زیر مشت و لگدام داغون کنم. چون اون با گستاخی از من که زمانی یک پرنسس ثروتمند بودم خواست که کارهای پست و بی ارزش انجام بدم.
واضحه که من نقطه ضعفم رو بهش نشون دادم و اون ازش سوءاستفاده کرد. همش تقصیر خودمه. ولی خوب چاره دیگه ای ندارم . دارم؟
به در تکیه داده بودم و از اونجا به بیرون پنجره نگاه می کردم . به یک نقطه خیره شده بودم و در افکارم غور می کردم که صدای تق تق در گوشم رو کر کرد.
خودم در رو باز کردم و یک خدمتکار مو بره ای جلوی چشمام ظاهر شد که یک لباس تا شده صورتی رنگ روی دو دستاش گذاشته بود و به حالت پیشکش به سمت من دراز کرده بود.
_"خانم ، اعلی حضرت فرمودند لباس کارتون رو بپوشین و برسید به خدمتشون."
با یک صدای آهسته و در حالی که سرش رو پایین انداخته بود گفت. لباس رو از دستش گرفتم . از قسمت شونه های لباس گرفتم و بالا آوردم تا اینکه تاهایی که خورده بود کاملا باز شد. این دیگه چیه؟
قسمت سینه لباس کاملا باز بود و یک هشتی کوچیک خورده بود که چاک سینه رو نشون بده . قسمت شانه هم پف بزرگی داشت و نیم آستین بود که به بازو ها می چسبید. پارچه لباس هم کشی بود و کوچیک که وقتی بپوشم به بدنم بجسبه. دامنش هم تا ساق پاهام رو می پوشوند. تهوع آوره! این حتی از لباس بیتچ های توی جنده خونه های کشورمون هم بدتره. این لباس یک جورایی... یک طوریه... نمی دونم چه اسمی باید براش بزارم!
با دستم قسمت کمر لباس رو گرفتم و دادم به خدمتکار.
_"به والاحضرت بگو این لباس رو نمی پوشم."وقتی این حرف رو زدم انگار روح از بدن خدمتکار کشیده شد و چشماش به گشادترین حالت ممکن در اومد.
_"خانم این لباس رو خود اعلی حضرت انتخاب کردند و گفتند به دست شما برسونم. اگه برش گردونم زندم نمیزارن! و فکر نمی کنم شما رو هم زنده بزارن پس خواهش میکنم قدری بیشتر تامل کنید و فکر جونتون باشین!"
پس خود هری این لباس شرم آور رو انتخاب کرده تا بدن من رو دید بزنه!
حاضرم شمشیر رو با دستای خودم تو شکمم فرو کنم تا اینکه یک لباس خجالت آور تنم کنم. اگه این کار رو بکنم روح پدر و مادرم من رو نفرین خواهند کرد که آبروشون رو بردم.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)