پیش بسوی مقر

2.7K 223 25
                                    

غرق خواب بودم که دستی شونه هامو تکون داد
_"هی .. هی دختره پاشو وقت رفتنه"

وقتی پلک هام رو به زور باز کردم صورت زین رو با چشمای پف کرده و گود افتاده دیدم. یعنی دیشب کشیک داشته؟

_"نمی تونم صبر کنم تا گرفتن پاداش به خاطر تو پرنسس نازنازی"
اون لبخند زد ، الان این این جمله باید به من حس خوبی بده؟

زین از چادر خارج شد و گذاشت تا من بطور کامل بیدار بشم . بیرون خیلی سر و صدا بود و هر کسی یک حرفی می زد . جسممو بلند کردم و کشوندم به بیرون . موهام از حالت مرتبشون در اومده و گره خورده و پخش شده بودن .

دو تا سرباز جوون یکی یکی چادرها رو در آوردن و مچالشون کردن تو یه بقچه . بقیه هم سلاح ها رو جمع می کردن . یکسری هم مشغول آماده کردن اسب ها بودن.

بین این شلوغی من دنبال زین می گشتم . اون بالای یک تپه وایساده بود و با یک مرد صحبت می کرد که بنظر میومد معاونش باشه.

وقتی سربازا منطقه رو کاملا تخلیه کردن یک نفرشون رفت تا به زین خبر بده . اون سرشو تکون داد .
_"سوار اسباتون بشید ، راه میفتیم!"

اون با فریاد گفت و از تپه اومد پایین به سمت من .

_"خوشبختانه برای تو اسب محافظ بدشانست باقی مونده ، برو سوارش شو"
با یک حالت دستوری به من گفت و به اسب قهوه ای که بین اسب های دیگه بود اشاره کرد .

سریع شناختم و سوارش شدم ، با دستم یال هاشو نوازش میدادم انگار میخواستم بهش آرامش بدم.
.......

حدود ده ساعته که تو راهیم ، مردی که بنظر می رسید معاون باشه از یک قطب نما برای تععین جهت استفاده میکرد . زین بعضی اوقات دو سه کلمه ای ازش می پرسید و کنارش بود من هم پشت سرشون بودم. هیچ کس توجهی به من نداشت و خوشحال بودم اما این کمکی به گشنگیم نمی کرد ، اگه الان هنوز توی قصر زندگی می کردم تا حالا چند وعده خوراک خورده بودم.

نه این که آدم شکمویی باشم فقط عادت کرده بودم... آفتاب هم بی مهابا روی فرق سرمون می تابید . هوا خیلی گرم بود انگار خورشید ازمون فاصله ای نداشت و به زمین رسیده بود.
.......

شب هم گذشته و گرگ و میشه . سرعت روشن شدن هوا زیاد شده و دارم از خستگی میمیرم! به معنای واقعی!

هوا بشدت سرده و لباسای من هم نازکه ، گرسنمه و تشنمه و داره اسم خودمم یادم میره، ولی نمیخوام حتی ذره ای ضعف از خودم جلوی دشمن نشون بدم حتی اگه یک هفته تموم اینطوری تو راه باشم .

پشت سرمون داشتن با هم پچ پچ می کردن . کم کم سر و صدا ها بلند تر شد و میتونستی بشنوی چی دارن میگن. اونا گرسنه بودن و تشنه و خسته همون احساساتی که من داشتم .
تو دلم داشتم التماس می کردم که زین هم همین احساس رو داشته باشه ولی اون درست مثل ثانیه اول جدی و محکم به راهش ادامه میداد.

بالاخره یکی از سربازا که دل شیر داشت سرعت اسبشو زیاد کرد و اسبشو به زین رسوند .
_"قربان! مدت زیادیه که تو راهیم . بچه ها گشنه و تشنه ان . ممکنه همین جا استراحت کنیم؟"

زین اسبشو نگه داشت و ما هم به تبعیت از اون همین کار رو کردیم . صورتشو نمیدیدم ولی آرزو می کردم که قبول کنه.

من برق شمشیر زین رو دیدم که از تو غلافش بیرون اومد و تو شکم سرباز فرو رفت.

همه این صحنه رو دیدن و نفسشون برید! زین اسبشو برگردوند و با صورت خونسردی که از آفتاب صبحگاهی نصفش دیده می شد به چهره تک تک سربازا نگاه کرد.

_"پس شماها گشنه تونه ها؟"

اون شمشیر خونیش رو بالا برد و ادامه داد: کدوم از شما مادرفاکر های عوضی گرسنه ست؟ ها؟ بیاید جلو تا مشکلتونو برطرف کنم زود باشین"

هیچ کس جلو نرفت . اون سربازای قوی هیکل با صورت خشن از فرماندشون می ترسیدن!

_"پس با یک روز راه رفتن تحمل فاکینگتونو از دست دادین آره؟
شما بی عرضه ها از زن هم کم ترین! وقتی با یک روز طاقتتون رو از دست می دین اگر تو یک جنگ واقعی چند روز آذوقه بهمون نرسه چه گهی میخورین ها؟!"

صورت سربازا از خشم سرخ شده بود ولی هیچی نمیگفتن .

_"منم میتونم این کمک رو به شما بکنم . از اسباتون بیاین پایین افسارشو بگیرین دستتون و پیاده ادامه بدین!"
زین با جدیت گفت در حالی که خیره تو چشماشون نگاه می کرد .

دیشب جوری با هم خوش می گذروندن که انگار بهترین دوستای هم هستن اما حالا از دشمن با هم بدترن.

سربازا یکی یکی از اسب ها اومدن پایین و افسار اسب سرباز مرده رو هم گرفتن دستشون

_"کونای گندتونو بجنبونین تا رسیدن به مقر اعلی حضرت توقف نمی کنیم."
زین دوباره گفت تا صدای بهم سابیدن دندوناشون از خشم و ناراحتی رو بشنوه...

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now