_"مثل اینکه یکم زیاده روی کردند قربان."
_"فارمرزی ها حقشون بود . فکر می کردن میتونن جلوی قدرت ما قدعلم کنند! چه فکر پوچی."
پلک هام رو به آرومی گشودم . شعاع نور تندی که از سمت پنجره می تابید چشمام رو سوزوند. چند بار پلکام و باز و بسته کردم تا اینکه خیس خیس شدن. من هنوز روی صندلی کنار میز نشسته بودم و سرم رو روی دستام قرار داده بودم تا اینکه با صدای هری و خدمتگزارش بیدار شدم. اونها حتی اهمیتی نمیدادن اگه با صدای بلندشون از خواب بپرم. دندونام و به هم سابیدم و با اخم سرم رو بالا آوردم. هری سر میز و پشت به نور نشسته بود و چند تا طومار رو وارسی می کرد. کنارش هم اد با موها و ریش و سبیل نارنجی رنگش مشغول خوندن یک طومار دیگه بود.
_"سپیده صبح بخیر خانم الیزابت. استراحت خوبی داشتین؟"
هری با لبخندی که گوشه لبش جاخوش کرده بود بدون نگاه کردن به من گفت . البته که خواب خوبی داشتم! کمر و گردنم اصلا درد نمیکنه و لپم که روی دستم گذاشته بودم بی حس و قرمز نشده!
_"نه نداشتم . صبح شما هم بخیر."
با پوزخند گفتم و انگشتام رو روی بازوهام فشار دادم. هری هیچ واکنشی نشون نداد و اد لباش رو برده بود داخل دهنش و لپاش پف کرده بود!
_"عالیه.مدتی از بیدار شدن ما گذشته و گرسنه ایم . پس سریعتر برید صبحانه رو تدارک ببینید ."
چشم غره رفتم . فقط یا فکر استراحتشه یا خوردنش . اصلا هم به این فکر نمیکنه که دختری که جلوش نشسته و قیافش مثل کوفته برنجی شده چند بار توی خواب از صندلیش وارفته و با سر افتاده روی زمین!
همراه با بلند شدن صندلیم رو به شدت عقب دادم و قبل از اینکه دستم دستگیره در رو لمس کنه صدای بلند و ناراضی هری من رو سر جام میخکوب کرد .
_"در ضمن! میز کار ما جای آرامیدن شما نیست. برای سرپیچی دفعه ی بعدی وجود نداره."
با اخمی پررنگ بدون کوچکترین حرف یا نگاهی به پشت سرم از اتاق رفتم بیرون و چفتش رو نیانداختم . من دارم وانمود می کنم چیزی نشنیدم . چون قرار نیست روی زمین زیر پای پادشاه بخوابم . درسته که خدمتکارشم ولی فقط روی کاغذ. اون حق نداره من رو تحقیر کنه.
نگهبان هری داشت از کنار چهارچوب پله ها ، رفت و آمد خدمتکار ها رو نگاه می کرد . لب هام رو فشردم و قدم هام رو محکم تر برداشتم طوری که صدای برخوردش به پله های چوبی مثل برخورد یک تبر بود .
راهم رو از بین هجوم پیشخدمت های بی ملاحظه که بی وقفه می دویدند پیدا کردم . دامن نه چندان بلندم رو با دستام بالا گرفتم و از پله های زیرزمین پایین رفتم.هوای آشپزخونه هر چه که بیشتر پایین می رفتم دم دار تر و داغ تر می شد و تنفس رو دچار اشکال می کرد . از همین حالا دارم عرق می کنم . آشپزخونه تو زیرزمینه و پنجره های کوچیکی به حیاط کاخ داره که خیلی از دمش کم نمیکنه.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)