خرش ، خرش ، خرش
خرش ، خرش ، خرش_"بس کن دیگه نایل ، من دارم کنترل افکارم رو از دست میدم وقتی تو برای هزارمین بار داری توی چادرمون رو دور میزنی!"
به نایل که مدت زیادی طول و عرض چادر رو با قدم هاش طی کرده بود هشدار دادم . این دیگه چه فکر کردنه ؟!
نایل مثل پسربچه ای که مامانش دعواش کرده باشه محکم نشست روی زمین و کف دستاش رو تکیه گاهش قرار داد. قیافش کسل و اخمو بود .
_"نگفتم تنهایی فکر کنیم، گفتم بیا بشینیم و فکرامونو رو هم بزاریم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم."
به نایل غر زدم و اون یک ابروش رو بالا برد .
_"چی چی رو فکر کنیم ؟ دیگه هیچ راهی برامون باقی نمونده ، بدبخت شدیم رفت دیگه!"
نایل با عصبانیت صداش رو بالا برد و اعتراض کرد و بعد سرش رو برگردوند ، شاید اون بیشتر از حد توانش فکر کرده و انرژیش رو از دست داده.
_"نایل من فکر کردم این بحث رو با خودمون حل کردیم! هیچ مشکلی نیست که راه حلی براش نباشه ، از اون مغزت استفاده کن!"
به نایل تشر زدم و دست به سینه شدم ، ساعتی از شب گذشته و ما حتی یک ایده ندادیم . ما باید قبل از اینکه به نتیجه برسیم نظریه هامون رو با هم به اشتراک بزاریم شاید یک فکر خوبی اومد و صیغلش دادیم و تونستیم یک کاری بکنیم . هری توی دردسر افتاده و من حتی دیگه قلبم نمیتپه . من دارم میمیرم برای اینکه بفهمم چه اتفاقی براش افتاده . مرتب در حال فریاد کشیدنم . هیچ معلوم نیست هری زنده باشه اما من حتی نمیخوام به این امکان فکر کنم. دلم میخواد به خودم تلقین کنم که اون زندست ، احساس میکنم امحا و احشا درون بدنم در حال از هم پاشیدنه و توی خونم شناوره ولی استخون ها و پوستم منو سرپا نگهداشته.
_"من نمیدونم چی باید بگم ، چیزی به ذهنم نمیرسه ، متاسفم."
لب هام رو با حرص به هم فشار دادم . شاید هم نایل راست میگفت ، تصمیم گیری بدون وجود یک فرمانده شجاع ، یک وزیر مو رو از ماست بیرون کش ، و یک فرمانروای زرنگ مثل تاتی تاتی کردن یک بچه دو ساله بود.
دیگه واقعا عصبانی شده بودم ، با این همه مشغله فکری نایل حاضر نبود هیچ کمکی بکنه.
_"خیلی خوب ! باشه! پس باید هر چی گفتم بدون چون و چرا گوش کنی! حق نظر دادن هم نداری!"
نایل بعد از شنیدن حرفای من اول اخم کرد ولی بعد گفت "باشه."
_"اولین کاری که باید بکنیم اینه نایل ، ما بخشی از ارتشمون رو از دست دادیم ، اما هنوز تعداد زیادی سرباز خوشبختانه برامون باقی مونده ، ما اشتباه کردیم نایل ، ما نباید میذاشتیم خوانین مکان اصلی مقر ما رو شناسایی کنن . اما حالا این اتفاق افتاده . ولی قبل از اینکه اونا بیان سراغ ما ، خودمون باید تغییر مکان بدیم . پاشو نقشه رو بیار."
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)