متاسفانه نویسنده ای که زحمت نوشتن پارت قبل رو کشیده بودن مشکلاتی پیش اومد براشون و منم راضی نبودم به زحمت بندازمشون . و همینطور اینقدر بی عرضه بودم که نتونستم هنوز کسی رو پیدا کنم که ادامه لاولند رو بنویسه از این جهت ادامه لاولند تا اطلاع ثانوی هنوز به قلم منه . و همچنان با آپدیت های بی نظم
من رو ببخشید.
.
.
.
_"خانم خانم ! بلند شین ببین چه بساطی شده! "دنبال ماریا از پله های سرسرا پایین رفتم تا به حیاط رسیدیم .
خدمتکارها همه روی راه پله قصر رو مسدود کرده بودند و تماشاگر غلغله ای بودند که نمی تونستم چیزی ازش ببینم . ماریا دختر ها رو کنار زد و برام جا باز کرد تا بتونم خودم رو به نرده های بالکن برسونم .
تعداد زیادی قاطر و اسب که بار و بندیل های زیادی بر پشتشون سوار شده بود به سرعت از دروازه وارد حیاط می شدند و به سمت اصطبل می رفتند.
یک کالسکه پر زرق و برق هم در گوشه حیاط پهلو گرفته و مردی میانسال با لباس سرتاسر مشکی و محاسن خاکستری با متانت از کالسکه پیاده شد . عجیب اینجا که صورت لاغر و استخوانیش چقدر به نظرم آشنا می اومد!
وقتی لباس بلند و ساتنش رو روی شونه اش مرتب می کرد نگاهش به من افتاد و پوزخندی درخشان زد . به آرومی یک روح به سمت راه پله ها اومد و در حالی که چشم از من بر نمی داشت و لبخند لبانش رو ترک نمی کردند به سمت من نزدیک می شد...
حالا بیاد آوردم!
این مرد راهیرا فرستاده کشور فاله که در اولین روز دیدار هری با سفرا به کاخ اومده بود و با من مشاجره لفظی کوتاهی داشت .
اون اینجا چیکار میکنه؟
خدمتکارها با تعجب در حالی که چشم از الماس های آویخته به شنل و ریش هاش برنمی داشتند راه رو براش باز می کردند تا جایی درست روبروی من ایستاد. از سر تا پام رو بررسی کرد و با لحنی آکنده از شگفت زدگی مصنوعی گفت.
_" پس اعلی حضرت شما رو به عنوان وزیر جنگ کشور منصوب کرده؟ "
چشمام رو ریز کردم.
_" مسائل داخلی وینتر به شما هیچ ربطی نداره ، وقتی مرزهای وینتر تهدید میشد شما و پادشاهتون مثل مار تو سوراخ قایم شده بودین! "
راهیرا هم چشمانش رو ریز کرد و برای لحظاتی در سکوت به من خیره شد . سکوتی که در عمق خودش تهدید ها و خط و نشان ها داشت.
_" جناب خیلی خوش اومدید . از این طرف بفرمایید. "
لیام گفتگوی نامرئی ما رو با صدای گرم و آرومش شکست و راهیرا رو به سمت سرسرا راهنمایی کرد . راهیرا چیزی نگفت وقتی لیام از سختی راه سفر و رسیدن بی خطر ازش سوال می پرسید.
_" خانم شما خیلی بی پروا با فرستاده فال حرف زدید ، میدونید اونا چقدر قدرت دارن؟ "
بدون اینکه به لحن هشداردهنده ماریا توجهی کنم با قدم های تند پشت سر لیام به راه افتادم تا بهش برسم . صدای قدم های ماریا که همراهم می اومد رو می شنیدم . لیام ابروهاش رو بالا انداخت و از کنار شونه اش به من نگاهی کرد .
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)