نزدیک های ظهر بود که نایل از خواب بیدارم کرد و گفت وقت رفتنه . اخمی کردم و سرم رو از روی لباسام که روی هم کپه کرده بودم تا مثل بالش بشه برداشتم . کمی پلک هام رو بهم زدم و لحظاتی گیج و منگ بودم اما بعد مشغول جمع کردم وسایلم از توی چادرم شدم . چیز زیادی از توی گاری ها بیرون نیاورده بودم فقط دو سه تا لباس و یک کاسه آب . دستم رو توی کاسه خیس کردم و به صورتم کشیدم و همینطور دستام رو هم شستم . موهام رو دوباره با تکه پارچه دم اسبی بستم و زره سربازی رو هم تنم کردم . در حالی که لباسام رو زیر بغلم زده بودم از چادر اومدم بیرون . آفتاب درخشان به همه چیز نور بخشیده بود و حتی درخشش شن ها هم چشمام رو آزار میداد. مثل همیشه سرباز ها در رفت و آمد بودن و مهتر ها اسب ها رو برای سوار شدن آماده می کردن .
لباسام رو گذاشتم توی گاری و برگشتم تا چادرم رو جمع کنم. چوب وسط چادرم رو در آوردم و سنگ ها رو از گوشه های چادر برداشتم و چادر رو تا زده و مرتب برگردوندم توی گاری.
رفتم به سمت اسب ها و در حالی که دستم رو سایه بون چشم هام کرده بودم اسب قهوه ای رنگ و باوفام رو پیدا کردم ، به یال هاش چنگ زدم و سعی کردم نوازشش کنم . به پهلوی سمت راستش نگاه کردم تا زخمش رو بررسی کنم ، دور زخم عمیقش سیاه شده و داخل هم از قرمز به صورتی تغییر رنگ داده بود . کم کم داشت خشک می شد . اگه ناچار نبودم سوارش نمیشدم ، حیوون بیچاره ! حتما خیلی درد کشیده .
دهنه ش رو یکم بازتر کردم و از توی خورجین پشتش کمی هویج دهنش گذاشتم با اینکه میدونستم حتما مهتر ها بعش غذا دادن . افسارش رو گرفتم و از صف اسب ها کشیدمش بیرون .
هری تنها و دور از جمعیت سوار اسبش شده و به کار سرباز ها نظارت می کرد . شنل و لباس های فاخرش رو به تن کرده و تاج کوچیکش رو روی سرش قرار داده بود . روی اسبش صاف و شق و رق نشسته بود و موهاش در هم پیچ خورده بودن . اسبم رو به آرومی بردم کنارش و سرم رو بردم بالا . دستم رو سایه بون چشمام کردم تا بتونم چشماش رو ببینم .
_"روز بخیر هری!"
با صدای بلند گفتم و هری سرش رو پایین آورد ، نیشخندی کنار لبش جا خوش کرده بود.
_"ممنونم . تو هم بیا بالا الیسا . از بالا منظره بهتری داری ."
هری پیشنهاد داد و من پذیرفتم " باشه ." پام رو به زین اسبم تکیه دادم و خودم رو کشوندم بالا . هری راست می گفت ، روی اسب نشستن با وجود اضطراب و ارتفاعی که داری هیجان خاصی بهت منتقل میشه و حس خوبی داره .
سرم رو به سمت هری که با اشتیاق و شوق کم نظیری بهم نگاه می کرد برگردوندم . با خنده شونه هام رو بالا انداختم .
_"دیدی بهت گفتم؟!"
هری با نیشخند گفت و سرش رو به روبروش برگردوند . باد گرمی توی آستین هام می پیچید و دامن کوتاهم رو به حرکت در می آورد ، زره آهنی روی تنم سنگینی می کرد و پاهام توی اون کفش های سنگین و پارچه های محکمی که دورش پیچیده بودم اذیت می شد . چقدر دلم میخواست که در یک چشم بهم زدن خودم رو با همون لباس های راحت توی تختم در کاخ ببینم.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)