در حالی که پوستین چرمی اقتصاد کشورمون اسپرینگ در سال های پیشین رو در دستم گرفتم بودم در کتابخانه وسیع قصر قدم می زدم.
علاقه زیادی به رمان های داستانی که عوام می نوشتند و بین هم رد و بدل می کردند نداشتم ، دوست داشتم درباره روابط کشور ها ، تاریخ اون ها و جغرافیاشون بخونم.در حالی که روی جمله "از صحنه روزگار محو گشت" تمرکز کرده بودم صدای تق تق در رشته افکارم را از هم گسست!
_"ملکه فرمودند وقت شامه و زودتر خودتون رو برسونید بانوی من!
_ "بهشون بگو فقط 3 طومار دیگه مونده"
با اوقات تلخی گفتم._" گفتن اگه گفتین فقط 3 طومار مونده بگم اصلا حرفشم نزن"
آه بلندی از ته گلوم کشیدم . مامان من زیادی رو قوانین حساسه . چیکارش میتونم بکنم؟
طومار رو پیچیدم و دقیق گذاشتم همونجایی که بود . دامن لباس بلند و برنگ سفید و صورتیم رو تو دستم مشت کردم و رفتم به سرسرای غذا خوری .
همه مقامات بلند مرتبه دور میز بترتیب مقام نشسته بودند و فقط صندلی من کنار مادرم خالی بود. پدرم در سر میز نشسته بود و با وزیر دست راستش گفتگو می کرد .
با بی میلی نشستم روی صندلی کنار مادرم . ولی تا نشستم غرغر هاش مثل همیشه شروع شد : خانم الیزابت! امروز یازدهمین باریه که بدون لباس مخصوص شام خوری میشینی سر میز! چند بار باید تنبیهت کنم تا بفهمی رعایت قوانین برای من مهمه؟
_"متوجهم مادر ، متاسفانه وقتی شروع می کنم به خوندن حساب زمان و مکان از دستم در میره ، خیلی جالبه میدونستی سه سال پیش اینقدر محصول نیشکرمون خوب بوده که تا الان هنوز ذخیرش تموم نشده؟!
با اخم غلیظ مادرم بقیه حرفمو خوردم ، شاید اینقدر که برای من جالبه برای اون نیست .
خدمتکارها سریعا میز رو با غذاهای رنگین پر کردند و پدر اجازه خوردن داد. چند تکه بزرگ گوشت گوساله و گاو سر میز بود و همه با لذت شروع به بلعیدن کردن ، نمیدونم چطور میتونن گوشت این حیوانات بیگناه رو بخورن ، من که فقط خورشت آلوچه رو دوست دارم و دستور دادم هیچ کس تو غذای من گوشت نریزه
در همین حین جیمز محافظ و دستار مخصوص پدرم وارد سراسیمه وارد سرسرا شد تو جزییات چهرش نگرانی رو می تونستی ببینی مطمینن خبر بدی آورده بود .
سرشو آورد نزدیک گوش پادشاه و جمله کوتاهی گفت . لبخند روی لب پدرم خشک شد .
اون ها چند حرف دیگه با هم رد و بدل کردن و پدرم آرنجهاشو گذاشت رو میز ، انگشت هاشو تو هم قفل کرد و آورد جلوی صورتش . حتما خبر بدی بوده که اینطور بهم ریخت و غذاش رو نخورد.خیلی ها هنوز متوجه تغییر حالت پدرم نبودن ، وقتی همه دست از غذا خوردن کشیدن . خدمتکارها سریع ظرف ها رو جمع کردن و میز رو دستمال کشیدن و رفتن همه منتظر بودن تا پادشاه اجازه رفتن بده .
_" دوستان من جیمز الان خبر مهمی رو برای من آورد.میخوام خوب به صحبت های من گوش کنید . یکی از جاسوس های ما در وینتر خبر آورده که هفته پیش دیوید پادشاه پیر فوت کرده"
نفس همه برید! وینتر کشور بزرگ و قدرتمندیه و بودن یا نبودن کشور ما به تصمیم دیوید پادشاه وینتر بستگی داشت
و حالا اون مرده؟
_________________چطور بود؟
بعضی از نویسنده ها توی داستان هاشون پرانتز باز می کنن و نظرشون رو می نویسن ولی من کامنت میزارم که حواستون پرت نشه.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)