گرسنگی ذهن رو به کار میندازه

2.4K 240 185
                                    

مدتی از ظهر گذشته بود و هنوز ناهارم رو نیاورده بودن . توی تختم به طرز افتضاحی دراز کشیده بودم و داشتم یک طومار جغرافیایی وینتر رو با بی حوصلگی بررسی می کردم . صدای شکمم به سختی میذاشت روی کلماتی که می خوندم تمرکز کنم . نزدیکای صبح بود که از خواب بیدار شدم و در کمال تعجب متوجه شدم که روی تخت خودم هستم . این یکم آرامش دهنده بود ولی ناخودآگاه توقع داشتم تو تخت هری بیدار بشم؟! اما وقتی تلاش کردم وقایع دیشب رو به خاطر بیارم چیز زیادی دستگیرم نشد چون خیلی خوابم می اومد . انگار تمام دیشب رو خوابیده باشم. یا شایدم تو رویا میدیدم که تو تخت هری خوابیده بودم؟

هری در طی چند هفته ی گذشته خیلی به مغز من فشار وارد کرده ، از جمله درخواست ازدواجش و بوسه ناگهانی با کندال جلوی من درست دو روز بعدش که یک توهین بزرگ به حساب می اومد . من واقعا باید ذهنم رو خالی و پاک از فکر اون کنم چون لیاقتش رو نداره.

بهرحال مهم نبود چون الان به طرز وحشتناکی گرسنه بودم . بعد از مدت زیادی دستم رو که تمام این مدت طومار رو بالای سرم نگه داشته بود رو پایین اوردم و روی تخت انداختم . انگار بازوهام گرفته و کوفته شده بودن ، خمیازه ای کشیدم و به نوار نوری که از پنجره بزرگ اتاقم عبور کرده و روی گوشه های دیوار کشیده شده بودن تمرکز کردم . واقعا این حجم از بیکاری خیلی خیلی اعصاب خرد کنه.

به لحاف های تختم چنگی انداختم و با تکیه بر دستام بلند شدم ، پلک چشم هام رو با آرومی مالیدم و دوباره خمیازه کشیدم . خیلی اروم و بی صدا و دستم رو جلوی دهانم گرفتم.

بلند شدم و کفش هام رو پوشیدم ، چروک های لباسم رو صاف کردم و رفتم جلوی اینه ایستادم . اوه!

موهام خیلی شلخته تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم ، یاد مادرم افتادم . به قول اون : واقعا افتضاح و جهنمی! بود . شونه کوچیکم رو برداشتم و میدونستم الان باید یک شکنجه کوچولو رو تجربه کنم . وقتی شونه چوبی رو از لای گره های موهام به سختی عبور میدادم پلک هام رو محکم به هم فشار میدادم و سعی می کردم جیغ نزنم . دستم رو در کاسه آب فرو بردم و کمی موهام رو مرطوب کردم . در پایان موهام رو پشت سرم جمع کردم و با سنجاق خوش رنگم پشت سرم بستمشون ... اما؟

این چه چیزی بود که داشتم میدیدم؟ یک لکه کبودی بزرگ درست کنار گردنم بود . ولی برای چی؟!

دستم رو خیلی با احتیاط بهش نزدیک کردم و اروم اون کبودی رو لمس کردم . به نظرم نمی تونست به خاطر یک ضربه باشه ، به خاطر نمی آوردم گردنم رو به جایی کوبیده باشم؟

وقتی بیشتر فشارش دادم اصلا درد نمی کرد . خیلی عجیب بود ، با اب کمی شستمش تا زودتر خوب بشه . شاید هم یک نوع بیماری باشه؟!... شنیده بودم بعضی از مردم چند ماه بعد از اینکه بدنشون لک میزنه حسابی بیمار میشن و میمیرن.  اگه این نشونه بیماری باشه مردم ممکنه از من فاصله بگیرن پس بهتره بپوشونمش . یک لایه نرم از فرق وسط موهام جدا کردم تا اون لکه رو بپوشونه که به خوبی انجام شد . دوباره نگاهی به خودم در آینه انداختم . جالبه چون به نظر این مدل مو واقعا بهم می اومد و قشنگ ترم کرده بود. فکر نمی کنم اون لکه خطرناک باشه چون شبیه کبودی های روی بازو و زانو می مونه . باید یکی دو هفته صبر کنم ببینم بهتر میشه یا نه ، اگه نشد حتما باید یک فکری در موردش کنم.

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now