نایل

2.3K 242 60
                                    

چشمام آروم باز شد . سایه ی آدم ها که رفت و آمد می کردن از بیرون روی چادر می افتاد . بنظر میاد شب باشه و نور مشعل ها فضا رو روشن کرده .

وقتی بلند شدم یک کاسه که توش مقداری گوشت بود رو دیدم که جلوی پرده چادر گذاشته شده بود . حتما نگاهبانا برام آوردن.

الان حتی آب هم از گلوم پایین نمیره چه برسه به گوشت . اونم گوشت حیوون های بیچاره!

سر و صدا زیاد بود اما از شلوغی ذهن من بیشتر نبود . الان دقیقا نمیدونم به کدوم یکی از مشکلات و غم هام باید فکر کنم. زندگیم نابود شده و من قدرت سر و سامون دادنشو ندارم.

بعد از مدتی میون این همه سر و صدا تونستم یک نظمی بدم و متوجه بشم که نگهبانام دارن با یک نفر بحث میکنن.

_"بیخیال بابا... لیام خودش گذاشت ببینمش! بزارین برم تو!"

_"رییس گفته روده هامونو میکشه بیرون... به تو هم اعتمادی نیست"

_"تا رییس خودش نگه نمیزاریم ببینیش"

_"ما که این حرفا رو با هم نداریم بچه ها... ما دوست همیم... مگه نه؟"

_"نههههه"

_"خیلی خوب... باشه... بیاین جلو تا کسی نبینه... سریع بزارین تو جیبتون!"

_"زیاد طولش ندی"

پرده جلوی چادر رفت کنار و سایه یک مرد از میونش معلوم شد. اون موهای طلایی و یک صورت کودکانه داشت که به لباس فرم خشن و سیاهش نمیومد.

_"سلام"

من جواب ندادم . چرا باید این افتخارو بهش بدم؟

اون اومد جلوی من . رو یکی از زانوهاش نشست و دستشو گذاشت روی زانوی دیگش. چشم های آبی اون گیرا بود و برق می زد.

_"اسم من نایله . یکی از بچه ها گفت که تو پرنسس اسپرینگ هستی درسته؟"

با دست آزادش چند تار مو رو از جلوی صورتم کنار زد . صورتم از ناراحتی جمع شد.

_"خیلی خوشگلی!"
سعی کرد با اغوا گری بگه اون داشت دستشو می برد جایی که نباید ببره . دستشو تو هوا گرفتم .

_"نکن!"
با محکم ترین صدام تو هجده سال عمرم بهش گفتم.

از قیافش معلوم بود که انتظارش رو نداشت. مچ دستش که از فشار دستم قرمز شده بود رو ول کردم.

_"کاش پولشو داشتم و میخریدمت!"
با یاس گفت . نگاه تیزی بهش انداختم .

_"من فروشی نیستم"

_"باشه باشه"

سرشو چرخوند و دور و بر چادر رو نگاه کرد و نگاش رو ظرف گوشت ثابت موند.

_"امممم . غذاتو نمیخوری؟"

_"نه من از گلوم هیچی پایین نمیره"

نایل ظرف رو برداشت و بسرعت شروع به خوردن گوشت کرد . با یک صدای واقعا حال بهم زن . اگر مادرم اینجا بود حسابی گوششو می کشید و آداب غذا خوردن رو بهش یادآوری می کرد.

_"تو... زیاد از گوشت... خوشت نمیاد نه؟"

با دهن پر گفت. چشمام از تعجب چهارتا شده بود!

_"تو از کجا میدونی؟"

_"احساس می کنم"

_"من خوشم نمیاد سر حیوانات بی گناه که هیچ آزاری به کسی نمیرسونن به خاطر سیر شدن ما بریده بشه."

_"تو بامزه حرف می زنی"

غذاش تموم شده بود ، معلوم بود سرش گرم شده.

_"اینطوری که خیلی بده... چون ما اینجا فقط گوشت میخوریم."

چیزی نگفتم.

_"اگه بخوای... میتونم علف های بیابون رو برات جمع کنم تا بخوری"

ناخواسته یک خنده از دهانم خارج شد. اون خوشحال شده بود که منو خندونده. به هر حال. این هنوز باعث نشده که ازش خوشم بیاد.

_"میتونم اینجا بمونم؟"

_"نه"

او دوباره دستشو آورد نزدیکم که زدم رو دستش. دیگه خیلی داره پررو میشه

_"ای بابا.. تو واقعا سر سختی. ولی بالاخره رامت می کنم. خیلی خوب... من دارم میرم... شب بخیر"

_"شب بخیر"

زمزمه کردم. اون میخواد منو رام کنه! ای ابله. مگه من اسبم؟!

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now