بدنم تکون شدیدی خورد و ناگهان بیدار شدم . داشتم کابوس وحشتناکی می دیدم . خواب می دیدم که شبه و توی قصر هیچکس نیست . من توی کاخ سرگردون از اینطرف به اونطرف می دوم و فریاد می زنم تا کسی رو پیدا کنم . توی راهرو ها ، توی اتاق ها ، تالار ، سرسرا ، آشپزخونه . اما هیچکس نبود . طوفان شدیدی جریان داشت و درها رو بهم می کوبوند و پرده ها رو تا سقف به نوسان و حرکت در می آورد و مشعل ها رو خاموش می کرد . رعد و برق ، هر از چند گاهی ، فضا رو روشن می کرد و سر بریده گوزن ها و خرس هایی که روی دیوار میخ شده بودند رو نشونم می داد ، احساس می کردم از طبقه بالا صدای گریه میاد . صدای گریه یک کودک ، اون صدا حزن انگیز و معصومانه بود بطوری من ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد .سعی کردم از پله ها بالا برم تا ببینمش اما نیروی نامریی محکم تر از توانم من رو به عقب برمی گردوند . در حال تکاپو بودم که از خواب بیدار شدم.
چند دقیقه و یا شاید ساعت ها همونطور روی تختم نشسته بودم و سرم رو پایین بود. هنوز توی شوک بودم و فوق بین واقعیت و خیال و تشخیص نمی دادم و از انجام کوچکترین حرکتی عاجز بودم، تا اینکه به خاطر گردن درد مجبور شدم سرم رو تکون بدم و متوجه اطرافم بشم .
آب و هوا درست مثل خوابم بارونی و و ابری بود و آذرخش ، مثل تیری درخشان از آسمان فضا رو می شکافت و حیاط کاخ رو روشن می کرد . توی نور می شد سرباز هایی که از سرما می لرزن و بارون مثل آبشار از بدنشون می ریزه پایین اما همچنان کنار در به نگهبانی می پردازند رو دید.
خیالم تا حدودی راحت شد . پس من تنها نیستم .پنجره رو محکم بستم و هوفی کشیدم. من همیشه سعی می کردم برای خوابهام دلیلی پیدا کنم . نه اون چیزی که خوابگزار ها میگن ، بلکه اون چیزی که خودم حس می کنم. تا اون جایی که خودم میدونم ما توی قصر بچه نداریم . یعنی اگه یک درصد هم داشته باشیم چرا باید من توی خوابم حضورش رو احساس کنم و چرا باید اصلا به گریه کردن اون اهمیت بدم؟
معنی بچه در خواب می شه آرزو ، یعنی من آرزویی دارم که گریه می کنه؟ این اصلا معنی میده ؟ نه نمیده ، در واقع زیاد نمیشه به تعبیر کابوس ها حساب کرد چون ممکنه در اثر خوردن یک جور هشت پای دریایی بوجود بیاد که من همچین چیزی نخوردم. در واقع تنها چیزی که خوردم یک ناهار شیرین مزه و سفت بوده . اونم خیلی کم .
همینطور که داشتم درباره خوابم فکر می کردم احساس کردم اتاقم کم کم داره روشن میشه و حداقل معنی این یکی کاملا واضحه . نزدیک و من باید خودم رو اماده کنم تا با لویی برم کوهنوردی! کاش میتونستم این قرار رو ملغی کنم چون احساس می کنم اصلا نیرو و انرژی راهپیمایی ندارم. حتی گمان میکنم توان بیرون رفتن از اتاقم رو هم ندارم ، ضعف وحشتناکی دارم و استرس هم درد معدم رو تشدید میکنه.
_"بانو! ، آقای تاملینسون منتظر شما هستند."یک خدمتکار با صدای بلند و زنانه اش این خبر رو بهم اعلام کرد . دستم رو روی دهانم گذاشتم و خمیازه ای کشیدم . هیچ جوابی ندادم ، در عوض بلند شدم تا لباس هام رو بپوشم . نگاهی به ریخت خودم در آینه انداختم . یک دختر وحشی با موهای ژولیده و پیراهن و دامن سرتاسر سفید . حداقل ظاهرم نمایی از حال بهم ریخته الانمه . لباس خوابم رو در آوردم و با حوصله شونه رو در موهام فرو بردم و در آخر دو شاخه کلفت از موهام رو مثل همیشه جدا کردم و پشت سرم با سنجاق بستم . تنها چیزی که دربارش سردرگمم اینه که چه لباسی باید بپوشم ؟ لباس های همیشگیم رو یا لباس حریرم رو ؟چه لباسی برای کوهنوردی میتونه مناسب باشه؟ کمد خالی لباسم انتخاب هام رو بسیار محدود می کنه و مطمینن نمی تونم از کندال لباس قرض بگیرم . پس تصمیم گرفتم لباس کلفت قهوه ای رنگم که شونه هاش پفی هستن رو بپوشم . در حالیکه کهنه و قدیمی بنظر میرسه ، باوقار و شکیله و در عین سادگی شخصیت و وقار من رو حفظ می کنه.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)