لویی با یه شیشه آبجو از پله های کابین بالا اومد. اشعه نور طلوع آفتاب ناگهان به صورتش برخورد کرد و باعث شد بازوش رو جلوی چشماش بگیره.
بوی نمک دریا باعث شد از دیشب خاطرات محوی رو به خاطر بیاره. عروسی و صورت نگران الیزابت. اینکه چطور به حالت مستی نصفه شب با کالسکه به سرعت به مرز دریا رسید و سوار رامونا کشتی جدیدش شد ...
ناگهان دستی شونه اش رو لمس کرد . دختری قد بلندتر از خودش با پوست تیره بسیار زیبا که در حال بستن لباس خوابش بود.
_" چه خبر خوشتیپ؟ دیشب خوش گذشت؟"
لویی سر برگردوند و به خط دریا که به آسمان متصل می شد چشم دوخت. آبی بی انتهایی که خبر از سرنوشت نامعلومش میداد.
_" دارم به ناکجا آباد میرم . همراهم می آی؟"
دختر لبخندی زد و بازوش رو روی شونه ی لویی گذاشت.
_" چرا که نه؟ تا وقتی که تو پولش رو بدی من پایم!"
با هم از پله ها بالا رفتند و روی عرشه ناخدا ایستادند. بادی که به شدت به پوست لویی برخورد میکرد وجودش رو سرشار از هیجان کرده بود. صدای باد نمیذاشت تپش قلبش رو بشنوه. امواج دریا ذهن آشفته اش رو می شستند و صدف های احساس حقیقیش رو نمایان می کردند. نفسش رو در سینه حبس کرد و فریاد زد.
_" الیزابت ، با تمام وجود دوستت دارم! دوستت دارم! خداحافظ! خداحافظ الیزابت! خداحافظ برای همیشه!"
صداش در بین امواجی که به پوست کشتی برخورد می کرد گم شد. انگار باد صداش رو دزدید و با خودش به خونه برد .
به سرزمینی که ازش اومده بود . سرزمین باد و کوهستان "وینتر".____________
الیزابت و هری روی بالکن اتاقشون ایستاده و شهر رو تماشا می کردند. دست هری شونه ی الیزابت رو در آغوش گرفته و موهاش رو نوازش می کرد. پرندگان که در آسمون پرواز می کردند افکارشون رو به پرواز در آوردند.
_" آیا راضی هستید ملکه؟!"
الیزابت لبخندی زد.
_" ملکه به داشتن پادشاهش راضیه."
نوک دماغشون رو به هم زدند و خندیدند.
_" ترتیبی دادم که برای یک هفته ی آینده ماریا بهرین غذاهای وینتر رو برای والدینم آماده کنه . اتاقشون رو انتخاب کردم و براشون سفارش لباس دادم. نمیتونم صبر کنم تا در آغوششون بگیرم و همه چیز رو براشون تعریف کنم!"
_" به به!"
هری پیشانی الیزابت رو بوسید و گفت:
_" شاید بتونی آهنگ دریاچه قو رو دوباره تمرین کنی و با پیانو براشون بنوازی؟"
الیزابت کمی فکر کرد و سری تکون داد.
_"البته! چیزی بهتر از این نمیشه!"
هری شونه ی الیزابت رو فشار داد و با هم در سکوت طلوع خورشید رو تماشا کردند . طلوعی که نشون دهنده شروعی دوباره در زندگی و چالش و ماجراجویی های تازه ای که باید با هم از پسش بر می اومدند.
هری رو به الیزابت کرد و گفت : بریم آلوچه بخوریم؟"
.
.
.
.
.
پایان
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تموم شد دیگه
بعد از حدود ۶ سال فن فیکشن ما هم تموم شد.بگین به ترتیب از کدوم شخصیت ها خوشتون می اومد؟
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)