لباس سفید آبیم رو به تن کردم و جلوی آینه چرخیدم . با دستم چروک های لباسم رو صاف کردم ، درسته که از مقام شاهزادگی به خدمتکاری رسیدم ولی میخوام تو هر پیشه ای که هستم کارمو خوب انجام بدم.
چند لحظه پیش ماریا صبحانه من رو آورد. اون حالش خوب بود و مدام از من عذرخواهی می کرد که بخاطر آزادی اون مجبور شدم تن به کارهایی بدم که دوست ندارم. اما من بهش گفتم درسته که نمی خواستم از هری معذرت خواهی کنم ، ولی اگه اینکار رو نمی کردم الان تو سیاهچال از شدت ضعف مرده بودم پس نیازی نیست که بخاطر من عذاب وجدان داشته باشه.
وقتی به آرومی با کفش های پارچه ایم که کفش از چوب نازک بود از پله ها بالا رفتم دیدم ته راهرو در اتاق باز شد و خانوم کندال با اخم بیرون اومد.
پشت در محافظانش منتظرش بودن . کندال نگاه تیزی بهم انداخت و سر جاش وایساد . چشمای سیاهش ریز شدن و بطرز مشکوکی براندازم کردن. من هم ناچارا به راهم به سمت اتاق هری ادامه دادم با تعظیم کوتاه سر به امید اینکه این دفعه دیگه زنش با دیدن دوباره من دستور قتلمو نده.اما موفق نشدم چون کندال دست راستشو بالا آورد و محافظ دخترش بازوی من رو کشید و دوباره برد عقب.
اشتباه کردم که فکر کردم اون زن براحتی دست از سر من بر میداره.
_"توی بیتچ اینجا چیکار میکنی؟ چرا اول صبح میخوای مزاحم اعلی حضرت بشی. میدونستی هیچ کس حق نداره موقع استراحت مزاحمشون بشه؟"
کندال با یک پوزخند غرورآمیز بهم گفت. انگار من هرجایی میرم و هرکاری انجام میدم باید برای یکی توضیحش بدم. اگه سرزدن اول صبح هری رو ناراحت میکنه پس خودش تو اتاق پادشاه چیکار می کرد.
_"معذرت میخوام بانو. اجازه صحبت کردن دارم؟"
نگهبان هری دستشو کمی بالا آورد و کندال با تکون دادن سر اجازه داد که دهنشو باز کنه._"الیزابت مدتیه که به دستور پادشاه خدمتکار شخصیشون لقب گرفتن. و به البطع به سبب همین اتفاق اجازه دارن شبانه روز در خدمت اعلی حضرت باشن و اوامرشون رو انجام بدن"
نگهبان با حوصله و صدای آزار دهنده و گوش خراش گفت تا همسر هری رو راضی کنه.
کندال پوزخند از روی لبش محو شد و دامنش رو توی دستای عرق کردش مشت کرد. با اینکه قبلا عصبانیتشو دیده بودم اما این یکی با همه فرق داشت. تو این خشم حالت ضعف و شکستگی موج می زد. آسیب پذیری و گمگشتگی...
_"چ...چی؟... یعنی توی بیتچ حق داری تمام مدت پیش هری باشی؟... یعنی... یعنی اون بهت اجازه میده؟؟؟..."
محافظش شونه های کندال رو گرفت و فشار داد. واضح بود که حالش اصلا خوب نیست و ممکنه همینجا از حال بره.
همسر هری انگشتاش رو در موهای بیش از حد مرتبش فرو برد و اونا رو بهم ریخت . چند تار از موهاش جلوی چشم هاش لغزیدند و حالت پریشونشو کامل تر کردن. کندال گردنش رو جابجا کرد و در حالی که سرش پایین بود نگاه کشنده ای از بالای چشم هاش بهم انداخت طوری که بخودم لرزیدم.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)