داستان از نگاه نایل :
بعد از اینکه نگهبانا مشغول پراکنده کردن مردم از مراسم شدن و طبق دستور کندال اعلام کردن که اعدام به زمان دیگری موکول میشه ، خدمتکارا مشغول جمع کردن بساط اعدام و لوازم شدند . جلوی دروازه قصر ایستادم . زین با چند قدم برگشت به طرفم و شونه ی من رو تکون داد .
_"بیا بریم دیگه. بزودی جلسه رو شروع میکنن ."
_"باشه ولی قبل از اینکه شروع بشه باید با الیزابت حرف بزنم . اون امروز با موضوع وحشتناکی روبرو بوده . "
زین شونه هاش رو بالا انداخت .
_" خیلی خوب ... "
از دور دیدم که خدمتکارا شونه های الیزابت رو گرفتن و کمک کردن تا بلند بشه . پشتش به ما بود و وقتی به سمت قصر برگشت تونستم نشانه امیدواری رو در لبخندش ببینم. آوردنش داخل قصر و من و زین به استقبالش رفتیم . خدمتکارا با دیدن ما ایستادن و الیزابت سرش رو به نرمی بالا آورد .
_" الیزابت حالت چطوره؟ "
با لبخند پرسیدم و بعد تو ذهنم تو سر خودم زدم . مگه میشه کسی از یه اعدامی بپرسه حالش چطوره. من خودم حالم خوبه؟!
الیزابت سرش رو پایین انداخت و سایه ای روی صورتش افتاد .
_" صبح من رو بردن تا هری رو ببینم ..."
آب دهانم رو بسختی قورت دادم . پس کندال خواسته بوده قبل از اعدام آزاردهنده ترین صحنه رو به الیزابت نشون بده! اگه من جای الیزابت بودم همونجا کنار تختخواب هری می مردم دیگه نیازی به این همه تشکیلات نبود که ...
_"ببین الیزابت میتونم درک کنم با دیدن هری چقدر قلبت شکسته . اما باید بدونی اگه هری الان اینجا بود ازت میخواست قوی باشی و خودتو نبازی . و مطمئن باش ما هم به عنوان دوستات هرگز نمیذاشتیم کندال بلایی سر تو بیاره . مگر نه اینکه تو در نبرد هات سامر هر کاری برامون کردی؟ مثل همون الیزابت شجاع و دیوونه باش که سربازا و بهترین دوستش رو پشت تپه ها جا گذاشت و تک و تنها رفت به قلعه دشمن! ما هم هر کاری در توانمونه انجام میدیم تا از این مخمصه درت بیاریم . "
زین به نشانه تائید سرش رو تکون داد .
_" آره قوی باش ."
الیزابت لبخند کمرنگی زد .
_" اگه شما اینطور میخواهید باشه . ولی خودتونو بخاطر من به دردسر نندازید من ... "
انگشتمو روی لبام گذاشتم .
_" دیگه حرف نباشه پرنسس! ما هر کاری درسته انجام میدیم . فعلا برو استراحت کن . "
الیزابت سری تکون داد و من و زین عقب رفتیم تا خدمتکارها الیزابت رو ببرند . من و زین ایستادیم و بردنش به سمت سیاهچال رو تماشا کردیم . وقتی دسیسه های کندال رو بشه دیگه سیاهچال جایی نیست که هرگز الیزابت به اونجا بره .
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)