رز کویری

2.7K 229 189
                                    

_"میشه بیام تو؟"

_"نمی خوام هیچکسیو بیینم!"
خودم رو بیشتر توی پتوم مچاله کردم و صدای خفه شده ام زیر پتو انگار از ته چاه بیرون می اومد .

_"نایلما! بیخیال بابا من فقط میخوام ببینمت! خبر دارم دیشب هری از اتاقش پرتت کرده بیرون."

من واقعا اجباری نمیبینم که اونقدر با داد و هوار حرف میزنه! شاید من دلم نخواد همه این مساله رو بدونن. من حتی دیگه نمیخوام کسی بدونه که من وجود دارم.

در چوبی اتاقم با صدای گوش خراشی باز شد و نایل وقتی دید جوابی ندادم خودسرانه اومد داخل .

_"راستش من میتونستم خودم در رو باز کنم بدون اینکه ازت اجازه بگیرم اما میدونی؟ با خودم گفتم شاید لخت باشی و از چیزای دخترونه . شاید نخوای من بی هوا بیام داخل..."
صدای پسرونه نایل از بالای سرم میومد و اون سریع کلماتشو بیان می کرد انگار میخواست از توی ذهنش فرار نکنن.

_"ممنون از اینکه به حریم خصوصیم احترام میزاری واقعا !"
طعنه ای زدم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم واقعا نمیدونم چرا اجازه دادم اون بیاد داخل . الان احساس میکنم دلم میخواد یک جیغ بلند از ته ته دلم بکشم و تمام حرصم رو سر نایل خالی کنم.

_"حالا چرا مثل کرم ها دور خودت پیله کشیدی؟ بردار اون پتو رو میخوام اون چشمای زرد زشتت رو ببینم که از گریه پف کردن!"

_"اونا عسلین! عسلی!"

_"حالا هر رنگ فاکینگی که هستن! پاشو بیا ببین برات غذا آوردم!"

_"من از هر چی غذا برای وینتره متنفرم ! از مهمونی هاش متنفرم ! از همه ی آدماش متنفرم ! از اینکه مجبورم اینجا زندگی کنم متنفرم . مرگ رو بهش ترجیح میدم!"

پتو رو تا زیر چونم پایین آوردم و تمام دق دلیمو با فریاد سر نایل که دهنش از تعجب باز مونده بود خالی کردم . دوباره پتو رو بالا کشیدم و پشتمو کردم بهش.

_"اوه اوه یکی اینجا خیلی اعصابش خورده! میدونستی اعصاب خوردی قیافه آدمو از ریخت می اندازه ؟! مثل تو که الان قیافت مثل میمون شده !"

نایل سرش رو پایین اورد و آخرین کلماتش رو زیر گوشم زمزمه کرد. یکدفعه بلند شدم و دور تا دور اتاقمو با چشمام کند و کاو کردم.

_"این شمشیر من کجاست؟"
با عصبانیت گفتم و با خشم به نایل نگاه کردم و اون بلافاصله ابروهاش رو بالا انداخت.

_"وای شمشیر داری دختره ی بزن بهادر؟ نزنی مارو باهاش نصف کنی هزار تا دختر پشت این درا منتظر منن!"

نایل با دستش به سمت در اتاق اشاره کرد انگار که همه ی اون دخترا واقعا پشت در اتاق من با چشمای اشکبار زانو زدن!

_"نایل دارم جدی بهت میگم . همین الان از اتاق من برو بیرون و بزار تنها باشم!"
دوباره دراز کشیدم و بدنم رو توی پتو مخفی کردم . لحظاتی بیشتر تا منفجر شدن فاصله ندارم...

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now