سعی می کردم ذهن خودمو با چال کردن سنگ تو خاک ، شمردن قطره هایی که از بالای سیاهچال می چکیدند و قدم زدن تو فضای تاریک و کم عمق زندان مشغول کنم . اما هر دفعه که صورت ضعیف و نزار هری رو که تو تختخوابش دراز به دراز افتاده بود تو ذهنم مجسم میشه ، اشکهام بی اختیار از چشم هام جاری میشن . تصویری که از سه روز پیش که دیدم توی خواب و بیداری جلوی چشمام بود و روحم رو مثل خوره بی رحم میخوره .
هر دفعه که به خواب میرم کابوس میبینم و این قلبم رو پاره پاره میکنه وقتی بهش فکر میکنم که دیگه نتونم لبخند زیباش ، پوست شادابش ، چال روی گونه هاش ، موهای موجدارش که حس سرزندگی دارن و نگاه نافذ و ذوب کنندش رو ببینم .
قبلا آرزوهای زیادی برای آینده ام داشتم . اما الان حاضرم تمام آرزوهام رو ببخشم و در عوض هری حالش خوب باشه .
اون تمام زندگی منه . درون من مثل یک خونه در حال فروریختنه و هری تنها ستونیه که سرپا نگهش داشته . اگر بلایی سر هری بیاد من دیگه دلیلی برای ادامه دادن به این زندگی خالی و پوچ ندارم .
احساس کردم صدای پا شنیدم . سرم رو بردم بالا و به اون سوراخ بزرگ روشن روی سقف نگاه کردم . پاهای دو نفر رو میشد دید که بالای سیاهچال ایستادن و با هم صحبت می کنند . زیر پاهاشون سنگ ها حرکت می کردند و زیر آفتاب گرد و غبار وارد سیاهچال می شد.
اول یک نفر با پوتین های چرمی سنگین شروع به پایین اومدن از نردبان کرد . به مرور که پایین تر می اومد جلیقه ی آهنی و سیاه تنش بیشتر نمایان می شد .
ریش پری داشت و با اخم ریزی میخواست برام خط و نشون بکشه .
پشت سر اون ، نگهبان بلند قد سیاه پوست سیاهچال همراهیش میکرد .
مامور بازجوی من روی صندلی جلوی سلول من نشست و برای لحظاتی با چشم های ریز در سکوت به من نگاه می کرد .
_" هری حالش چطوره؟ "
_" اینجا فقط تو قراره به سوالات جواب بدی . وگرنه من جای تو توی سیاهچال بودم . "
اون با پوزخند به زندانی بودن من اشاره کرد تا تحقیرم کنه . اخم کردم .
_" تو صبح سه روز پیش سم سیاه به غذای پادشاه اضافه کردی تا انتقام پدر و مادرت رو بگیری . بهش دارچین اضافه کردی تا بوش رو بپوشونه . به نگهبانای محافظ پادشاه خواب آور دادی . به خدمتکارا رشوه دادی تا مخصوصا برای پادشاه بیارن و کسی بهش لب نزنه . برای چند هفته هر روز فرمانروا رو میدیدی تا بهت عادت کنن . بعد از اعتماد اعلی حضرت سوء استفاده کردی و وانمود کردی که هدیه هست تا ایشون تنها بخورنش . و بزار بهت بگم . تو قبل از ایشون میمیری ، اینو مطمئن باش ."
_" چی...چییی؟ این همه چیز رو چجوری کنار هم چیدین؟ اینا قضیه سه روز پیشه یا یکی از افسانه هایی که کندال جدیدا سروده؟ "
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)