داستان از نگاه الیزابت :
نگهبان در رو باز کرد و همزمان با باز شدن رایحه ملایم همیشگی اتاق هری سرم رو پر کرد . دویدم به سمتش و کنار زیبای خفته ام نشستم ، دست راستش رو گرفتم و گذاشتم روی لبام . دستای نرمی که با زخم های ریز و قدیمی روش از همیشه سنگین تر و بی اختیارتر بودن .
میخواستم به جای یک هفته ای که ازش دور بودم جبران تمام لمس های از دست داده ام رو بکنم ، با این حال هیچ چیز توی دنیا نمی تونست جای مردمک های درخشان چشماش که حالا زیر پلک هاش مدفون شده بودند رو بگیره.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم . موهام روی شکمش پخش شد و دستامو دور سینه اش قرار دادم .
صدای تپش نامنظم قلبش باعث اشک توی چشمام جمع بشه و لب پایینم رو با شدت گاز بگیرم . لباسش رو توی دستم مشت کردم و صورتم رو روی سینش گذاشتم . آروم و بی صدا گریه می کردم و تکون میخوردم .
بغضی که تمام این مدت به سختی نگه داشته بودم رو در آغوشش شکستم ، به یاد اوقات خوشی که ازمون گرفته شد و قلب بزرگی که حالا رو به ایستادن بود . وینتر جفای بزرگی در حق من کرد ، همه چیزم رو ازم گرفت و نذاشت کشته بشم تا شاهد مرگ عشقم باشم ! این کشور سرد و یخ زده که هیچ خاطره خوبی ازش ندارم ، از زندگی قبلیم چیزی جز خاطره های مه آلود برام باقی نذاشته .
افکاری که فقط باعث میشن بدونم نوزده سالمه . یک دختر نوزده ساله که به اندازه زن چهل ساله مرگ عزیزانش رو تجربه کرده . دو روز ! فقط دو روز با هری خوش بودم و حالا زندگی داره با مرگش ازم انتقام میگیره! اگه کندال اینقدر از دست من ناراحت بود کاش حداقل به خودم سم میداد! اینطوری ازش دلخور نمی شدم . اما اون به هری سم داد! هیچوقت نمی بخشمش!
تنها آرزویی که می تونم در حقش بکنم و منصفانه باشه اینه که سر عشق آینده اونم همین بلا بیاد! امیدوارم یک روزم با عشقش خوشبخت نباشه و از دستش بده . امیدوارم به خاک سیاه بشینه و تا آخر عمرش زانوی غم به بغل بگیره و یاد این بیفته که در چنین روزایی عشق منو نابود کرد . امیدوارم با پشیمونی و حسرت خوردن «زندگی» کنه و مطمئنم این بدترین انتقامیه که میشه از اون زن گرفت .
کم کم هق هقام آروم شد و برای ساعتی به یک نقطه خیره شدم . در حالی که به ضربان نامنظم قلب هری گوش می کردم و سعی میکردم خودمو آروم کنم اما نمی شد . هر چی بیشتر می گذشت پریشانتر می شدم . برای به آرامش رسیدنم چند سال گریه هم کافی نبود . حتی تصورش هم سخت بود که چه گوهری رو از دست داده بودم .
سرم رو روی سینه ی هری چرخوندم و به صورتش نگاه کردم . لب های همیشه نرم و سرخش بی رنگ و ترک خورده شده بودن . موهای مواج و پر پیچ و تابش خشک و بی حال روی صورت و گردنش پخش شده بودن.
کمرم رو راست کردم و از کمد کنار تخت کشوی دومی رو باز و شونه مخصوص هری رو از داخلش برداشتم . شونه ای با دندونه های طلایی که حالا روش غبار نشسته بود . فوتش کردم و با دستمال سفید که از داخل کشو در آورده بودم شش دندونه اش رو پاک کردم .
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)