_"خاطرات... نمیخوام حوصله شما رو با تعریف سفر های کسل کنندم سر ببرم . این سفر ها کسل کنندن چون دلتنگی و دوری بی طعمشون میکنه . فرانس به من گفت یک تاجر اهل دره دیپ میخواد الماس هاش رو با ابریشم من معاوضه کنه اما بهش گفتم ملاقات با فرد محبوبم رو نمیتونم یک ماه دیگه به تعویق بندازم."
لویی لبخندی زد وقتی روی صندلی نشسته بود و داشت در صندوقچه سرخ و طلایی رنگی رو باز می کرد .
_"ازتون ممنونم ، شما خیلی به من لطف دارین."لویی همچنان لبخند میزد وقتی یک گردنبند با یک جواهر نقلی و گرد و سفید کف دستم گذاشت.
_"بعضی از صدف های دریا در درونشون گنج های گرانبهایی رو نگهداری می کنن و اون ها رو تا مدت ها در نهایت سلامت مثل جونشون مراقبت می کنن . این گنج کمیاب اسمش مرواریده . مروارید درست مثل یک موجود زندست . اون تنفس می کنه اما اونقدر آروم که ما متوجه نمیشیم. مادرم گردنبند مروارید داشت ، اما الان اگه بهتون نشونش بدم میبینید که کنارش یک مروارید کوچولوی دیگه متولد شده ، روح دریایی و پاک اون ها وقتی نزدیک به قلبتون باشه باعث ارامش روان و روحتون میشه الیزابت."
وقتی لویی در مورد مروارید توضیح میداد من مروارید کوچولو که از داخلش نخ ابریشمی بلندی رد کرده بودن بررسی می کردم ، دوست داشتنی و نرم بنظر می رسید.
_"ممنونم واقعا ، نمیدونم از دریافت این همه محبت شما چی باید بگم!"
_"شما بانوی من ... ممنونم که احساس کردین لیاقتش رو دارم که افتخار پیشکش هدایام به شما رو داشته باشم. "
چی بگم؟! هر چی من تعارف کنم لویی یه جوابی براش داره!_"برس دندونه دار از چوب بلوط!"
_"کفش سلطنتی درباریان فال!"
_"کوفته برنجی سوغات مشرق زمین!"
_"کلاه پردار مخملی و آفتابگیر!"
_"انگشتر فیروزه!"_"خیلی ممنونم آقا! من واقعا شرمسارم از اینکه چیز با ارزشی ندارم که سنت هدیه گرفتن و هدیه دادن رو بجا بیارم! شما همه ی این اسباب گرانبها رو برای من جمع آوری کردید؟"
لویی درب صندوقچه خالی رو قفل کرد و سرش رو به سمت من برگردوند .
_"البته که زمانی که این هدیا و سوغات رو از مقصد سفرهایم می خریدم در این فکر بودم که زمانی باید به کسی که برام ارزشمند باشه تقدیمش کنم!"
_"این محبت شما رو میرسونه ، ولی فکر کردم شاید کسی از من عزیزتر توی زندگیتون باشه ... مثلا فرزند یا همسری..."
لویی خنده بلندی سر داد و به پشت صندلی تکیه زد . چشمای آبی یخیش بین پلک های نرمش به سختی دیده می شدن. خیلی برام عجیب بود که این همه هدیه رو تاجر به اون مشهوری فقط برای شخص من هدیه بیاره! من پرنسس هستم ولی نادون نیستم. اون زمان که تو قصر اسپرینگ هم شاهزاده رسمی بودم و هر کسی برام پیشکشی می آورد یا قرار بود کارش راه بیافته یا برای تشکر به خانواده پادشاه سور میداد . اونوقت چرا این تاجر متمول که به زیرکی معروفه به گفته خودش معامله شیرینش رو به خاطر دیدن من لغو می کنه و با کلی هدایای کمیاب و گران نصف شب میاد که به من سر بزنه؟
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)