داستان از نگاه الیزابت
داشتم با دو تکه سنگ کوچیک روی گرد و خاکی که روی زمین نشسته بود یه فرشته با بال های لطیف و بلند می کشیدم . خیلی تمیز در نیومد اما باعث می شد حس بدم رو ارضا کنم .
موهام رو که جلوی چشمام رو می گرفتن انداختم پشت گردنم . که باعث شد نوک انگشتای خاکیم به زخم کنار فکم بخوره و بیشتر بسوزه . هیسی کشیدم و گردنم رو چسبوندم به شونه ام .
صدای خرد شدن سنگ زیر کفش رو شنیدم . تنم از سرما به لرزه افتاد . آب دهانم رو قورت دادم و به بالای سیاهچال نگاهی انداختم . نوبت بازجویی امروز بود . هر شب آرزو می کنم کاش می تونستم پشت دیوار سیاهچال رو بکنم و یه جایی قایم بشم که هیچکس نتونه پیدا و اذیتم کنه .
دو جفت کفش کنار سوراخ گودال پدیدار شد ، پشت به من کرد و دو قدم نردبان اومد پایین . بعد یک سینی بزرگ از بالای گودال برداشت و همراه خودش آورد پایین . دوباره به خودم لرزیدم که این دفعه چه تنبیهی قراره در انتظارم باشه .
نگهبان سیاهپوستم بود . سینی رو روی زمین گذاشت تا کلید رو از جیبش در بیاره و قفل میله ها رو باز کنه. توی سینی چند کاسه و ظرف بود که بوی دل انگیز غذا می دادن . شکمم از ذوق سوتی کشید . از دیروز یک تکه نون بیشتر نخورده بودم . توی دلم التماس می کردم که غذاها برای من باشن .
نگهبان در رو باز کرد و سینی رو از پشت سرش برداشت و داخل آورد ، در حالی که از وقتی که اومده بود حتی یبارم به چهره ی من نگاهی نینداخته بود .
لبخندم رو با داخل کشیدن لب هام پنهان کردم و دست هام رو به هم کشیدم . نگهبان ابروهاش رو بالا انداختم و روی چهار پایه نشست و سینی رو بین من و خودش گذاشت .
بالاخره که نگاهامون به هم گره خورد متوجه شدم طور غریبی بهم نگاه میکنه . با دست به سینی اشاره کرد که دعوت به خوردنم کنه .
_" قرار نیست ازم بازجویی کنین؟ "
_" امروز نه . "
با کمی شک سینی رو به طرف خودم کشیدم و هر لحظه لبخندم بیشتر می شد ، تا اینکه ناگهان انعکاس خودم رو تو سینی فلزی دیدم ، سریع بلند شدم و جیغی کشیدم . با دستم محکم جلوی دهانم رو گرفتم . باورم نمی شد من این شکلی شده باشم . زیر چشم هام سیاه و چندین جای صورت و گردنم آبله زده بود . میدونستم بالاخره سوختگی ها کار دستم میده . موهام خاکی و وز شده بود .
_" این واقعا منم؟ "
_" چیه نگران کثیفی هستی؟ نگران نباش به زودی حموم میکنی. "
نگهبانم گفت و با چشمای ریز سرم رو برگردوندم به طرفش . حموم؟ چطور به فکر تمیزی من افتادن؟
_" کی؟ "
_" بهت میگم اما قبلش باید غذاتو تموم کنی . "
خودمو انداختم روی چهار پابه و یک ظرف چوبی رو با انگشتای خشک شده ام از داخل سینی برداشتم .
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)