نیمه شب

3.1K 272 243
                                    

داستان از نگاه الیزابت :

هری من رو الیسا صدا کرد ، هیچ کس تابحال اینکارو نکرده بود . جوری که لبای نرم و صورتیشو تکون میده تا "الیسا" رو ادا کنه باعث میشه قند توی دلم آب بشه . اونقدر حس راحتی داشتم که انگار روی گلبرگ های نرم نیلوفر آبی دراز کشیدم که به آرومی روی دریاچه روانی که عکس ماه روش افتاده حرکت می کنه ، انگار توی دشت پر از گل های رز سرخ که عطر دل انگیزی دارن نفس عمیق می کشم و نسیم نرم پوستم رو نوازش می کنه ، انگار که توی سکوت پروانه ها روی چمن ها نشستم و کیک و شیرینی می خورم .

توی آغوش "اون" من حس می کردم از گرما و بی حسی عضلاتم مثل یک کره دارم آب میشم .

وقتی صورت قرمز و داغمو روی قوس شونه ی هری فرو کرده بودم و انگشتاش لای موهام فرو رفته بود ، صدای بلند صاف کردن گلوی لیام ما رو به خودمون آورد.

_"عالیجناب؟!"

من خودم رو از بازوهای هری بیرون کشیدم و با دستام جلوی صورتمو پوشوندم. زیر پوست دستام داشتم لبخند می زدم و لبام رو بردم داخل دهانم. هری خم شد و با دستاش بازوهام رو پایین آورد . روبروی صورتم لبخند شیرینی زد که دلم میخواست دوباره بغلش کنم اما جلوی اون همه جمعیتی که از شدت تعجب صدای تنفسشون هم از نهادشون بلند نمی شد ایندفعه خجالت آور بود .

_"اعلی حضرت این چه رفتاریه؟؟ من اینجام!"

صدای عصبانی و بلند کندال سکوت کاخ رو که بوی خاک و تارعنکبوت گرفته بود رو شکست و باعث شد همه از غافلگیری به هوا بپریم . صورتش با نارضایتی در هم جمع شده و مثل یک دختر بچه غرغرو دست به سینه اخم غلیظی روی ابرو هاش جا گرفته بود. میدونستم که اگه با چشماش دود گرفتش نگاهم کنه نفرتشو میتونم تشخیص بدم .

_"الیسا از اینجا برو بعدا با هم حرف میزنیم باشه؟"

هری به آرومی توی گوشم زمزمه کرد. صدای لبخندش که به پوستم گرما میداد باعث شد لبام رو ور بچینم و پویتشون رو گاز بگیرم .

_"بسیار خوب والاحضرت."

هری با لبخند اخم معنی داری کرد که باعث می شد خیلی جذاب تر بشه و چروک های پیشانی بلندش با تا خوردگی بین ابروهاش پیوند بخورن. اون میخواست من اسمش رو صدا بزنم اما اذیتش کردم. پوزخندی زدم و در نهایت تعجب همه دامنم رو چنگ زدم و راهم رو از بین جمعیت باز کردم و رفتم به سمت سرسرای قصر. قند توی دلم به شربت شیرین و خوش طعمی تبدیل شده که احساس نشاط و شادی بهم منتقل میکنه . دستام می لرزه و از تصور اتفاقی که چند لحظه پیش بین من و هری افتاد و مدام توی ذهنم پخش میشه قلبم تندتر میزنه .

من اصلا بهش فکر نکردم وقتی بغلش کنم اون ممکنه چه واکنشی نشون بده ، من رو پس بزنه یا خشکش بزنه . و واکنشی که در واقع نشون داد بهتر از هر تصوری بود که میتونستم داشته باشم و این یک پاسخ مثبت به احساسم بود . یعنی میخواست بگه که اونم من رو دوست داره؟ اون این رو نگفت ولی این رو روی لبخندی که روی گردنم میزد نوشت . این آغوش از منش و مرتبه من و هری خارج بود ، بنظر بدترین کاری بود که تو عمرمون انجام دادیم و حتما همه سرزنشمون میکنن ، اما شیرین ترین خطای عمرمون بود . اشتباهی که برای انجام دادنش احساس گناه نمی کنیم. من همه تلاشم رو کردم تا سرد و سنگین باشم اما تا کی باید می جنگیدم ؟ با خودم ؟ با هری ؟ با همه اهالی وینتر ؟ من جنگیدم چون از عواقبش می ترسیدم . من از پریدن می ترسیدم . اینکه احساسی نشون بدم مثل پرش از ارتفاع به دره عمیقیه . دره ای که مهی از تاریکی آسمونش رو فرا گرفته و من نمیدونم قراره به کدوم قلمرو فرود بیام .

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now