آدام به بالای موهاش چنگ زد و سرش رو تکون داد.
_"چند نفر میشن؟"
سرباز بیچاره کمی فکر کرد و لحظه ای بعد دهانش رو باز کرد _" فرمانده گفت هزار نفری میشن."
مشتم رو روی سینه ام نگهداشته بودم ، احساس می کردم تمام دل و روده ام داره در هم میپیچه ، نمی تونستم بلند بشم .
آدام نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرفی شونه ی سرباز رو هل داد و رفتند پایین . مدتی همونجا بی حرکت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می کردم تا حالم بهتر بشه . وقتی حس کردم میتونم از جام بلند بشم ، خودم رو کشوندم سمت صندلی و به پایه اش چنگ زدم. اول دستام ، بعد کمرم ، بعد باسنم. دستم رو چند لحظه به دیوار گرفتم تا کمر راست کنم . نفس نفس میزدم و با شش هام هوا طلب می کردم ، آب دهانم رو قورت دادم و از اتاق رفتم بیرون.
از بیرون قلعه صدای چکاچاک شمشیرها و جیغ و داد به گوش می رسید ، احساس می کردم سرم از این همه سر و صدا داره می ترکه .
وقتی از پله ها رفتم پایین جلوی زندان ایستادم ، سع کردم به یاد بیارم فرمانده چطور این در آهنی رو باز کرد ، خوب اون اول این گیره رو از زیر این قلاب بیرون کشید و از پایین در هم این میله رو در آورد ...
وقتی صدای تق سابیده شدن چهارچوب در روی زمین رو شنیدم نفس راحتی کشیدم . میله رو توی جیبم جا دادم سپس در رو به آرومی باز کردم و پشت سرم کمی باز گذاشتم .
تا جایی که تونستم دویدم و همه رو صدا زدم " هری! ، لیام! ، زین! "
همه شون در یک لحظه به میله های سلولشون چسبیدن و صورتشون رو به سمت من گرفتن. رفتم به سمت هری . اون همچنان با نگرانی من رو نگاه می کرد و متعجب بود از اینکه چطور اینقدر زود برگشتم .
_" ارتش دارک مون به قلعه حمله کرده و الان مشغول جنگ و خونریزی هستن ، ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم!"
_" چی گفتی؟!!"
زین شگفت زده شده بود و فریاد زد .
_" اونا حتما به کمک ما اومدن. من بارها براشون پیغام فرستادم."
لیام سریع توضیح داد و من سرم رو تکون دادم .
_" الان دیگه مهم نیست اونا برای چی اومدن ما باید هر چه سریع تر از اینجا فرار کنیم و نایل و سربازامون رو هم نجات بدیم ، چون اونها هم الان تو دره اسیر شدن."
بدون نفس کشیدن توضیح دادم. گلوم خشک شده و جای مشت توی سینه ام هنوز درد می کرد ، من همین چند لحظه پیش از یک تجاوز وحشتناک جون سالم به در برده بودم ولی باید آرامش خودم رو حفظ می کردم و فکر خودم رو به کار می انداختم تا بیشتر از این تو دردسر نیفتیم .
_" چی ؟ نایل و سربازا هم؟!"
زین پشت سر هم سرگرم شگفت زده شدن بود . لبم رو تر کردم و آب دهانم رو قورت دادم .
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)