داستان از نگاه نایل :
کنار ستون ورودی دروازه ایستاده بودم و پنهانی سرسرا رو می پاییدم. خورشید در ساعت های پایانی حضورش اشعه های خیره کنندش رو به روی دیوار سنگی قصر می تابوند و بازتابش باعث می شد چشم هام رو ریز کنم .
بعد از اینکه به حرف های زین در مورد اینکه "قضایا از کجا شروع شد" فکر کردم ، دریافتم که اولین سرنخم رو برای مدتی گم کرده بودم .
"خانم پیبادی"
کسی که غذای مسموم رو برای هری آورد و وانمود کرد کاری نکرده . امیدوارم با دونستن اینکه جون الیزابت در خطره حقیقت رو بهم بگه .
ماریا رو فرستادم سراغش تا به بهونه ای از آشپزخونه بکشدش بیرون تا سوال پیچش کنیم . کاری که مطمئنم کندال دوست نداره و برای همین باید مخفیانه انجام بشه . الیزابت که خود بخود آزاد نمیشد ، باید کاری می کردم .
روی زمین با پاهام ضرب گرفتم ، در حالی که دست به سینه بودم بدون جلب توجه نگهبانان اطرافم رو می پاییدم . دور هم جمع شده و صحبت می کردند ، مدت زیادی از مراسم اعدام در قصر می گذشت و باعث ایجاد هیجان زیادی در ساکنین کاخ شده بود .
از دور ماریا رو دیدم که از داخل سرسرا مخفیانه نگاهم میکنه . بعد از پشت سرش خانم پیبادی رو دیدم که غر غر کنان داره خارج میشه . به آرومی راه افتادم به سمت چپم و به ماریا هم علامت دادم که بیان دنبالم .
صدای خانم پیبادی از دور هم باعث میشد گوشام سوت بکشن : نمیبینی کلی کار دارم برای فردا ؟ باید ده مدل غذای مختلف واسه کندال خانم تدارک ببینم اونوقت تو هی منو میکشی اینور و اونور . چرا همین الان نمیگی که چه مرگته؟ چرا ساکتی ؟ درسته که حالا زن وزیر شدی و واسه خودت مقام و مکنت بهم زدی ولی اگه کارت ضروری نباشه میزنم شل و پلت میکنم دختره ی ورپریده!
وارد اصطبل شدم و رفتم عقب زیرزمین . ماریا و خانم پیبادی هم وارد شدند . برگشتم و باهاشون رو در رو شدم . خانم پیبادی تعجب کرد : قربان شما منو کشوندید اینجا؟
سرم رو به علامت تائید تکون دادم .
_" اینجا یه سوالی دارم که فقط تو میتونی جواب بدی و جوابت هم هرچی باشه کاریت ندارم و در امانی . باشه؟ "
زن آشپز با تردید به ماریا و من نگاه کرد.
_" چی باشه مثلا؟ "
اول کمی سکوت کردم و بعد بهش نزدیک شدم .
_" روزی که والامقام مسموم شد ، تو با خورشت آلوچه کاری کردی؟ "
بدنش کمی لرزید ، صورتش رو به کبودی رفت و چشماش انگار داشت از حدقه می زد بیرون . دستش رو کوبید روی دهانش .
_" قربان من غلط بکنم چنین کار بی شرمانه ای بکنم! من روزی سه وعده غذای سالم و خوشمزه به اعلی حضرت میدادم! یه روز از غذای من نمی خوردن روزشون شب نمی شد! "
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)