جیمز اسب و زینش رو برای من محکم نگه داشت و کمکم کرد تا سوارش بشم .
افسارشو تو دستم نگه داشتم و برای آخرین بار به قصرمون نگاه کردم ، چشمام تار شده بود و هیچی نمیدیدم ، با پشت دستم محکم اشکای تو چشمام رو کنار زدم ._"بریم"
به جیمز گفتم با یک صدای بغض آلود .اون هم سوار اسبش شد با پاش محکم به اسب کوبید و براه افتاد . من هم هی کردم و بدنبالش با تاخت رفتم .
تند تند پلک میزدم تا اشکام جلوی دیدمو نگیره . خاطراتم با والدینم قلبم رو آزرده می کردو اون رو بدرد می آورد . نمی دونم حالا آیندم چی میشه و باید چکار کنم بدون پدر و مادر مهربونم و پیانوی سیاه رنگ خوش صدام که همدم من بوده همیشه . چطور خرج زندگیم رو بدست بیارم یا حتی چطور مثل قبل شاد باشم!
اصلا نمیدونم به کدوم ده کوره ای دارم میرم و چجوری قراره بعد از این زندگی کنم اما میدونم هیچوقت قلب شکستمو نمی تونم ترمیم کنم.
خورشید داشت غروب می کرد و ما چند ساعته که راه افتادیم . این جا یک صحرای بی آب و علفه و باز هم نمیدونم که چقدر قراره تو راه باشیم ولی مادرم دستور داده به اندازه کافی خدمتکار ها برامون آذوقه سفر آماده کنن.
وقتی آفتاب کاملا رفت و تاریکی شب همه جا رو احاطه کرد فقط نور ماه و ستاره ها بودن که مسیر رو بهمون نشون میدادن و صدای پای اسب هامون سکوت مطلق بیابون رو میشکست و ریتم منظمی رو بوجود می آورد .
وقتی به یک تپه رسیدیم جیمز سرعتشو کم کرد تا جایی که کاملا ایستاد منم خیلی آروم خودمو بهش رسوندم و اسبمو کنار اسبش نگه داشتم و با چشمام صورتش رو برای یافتن جواب کاویدم .
_"بانوی من ، نگاه کنید عده ای جلوتر چادر زده اند"
جیمز گفت با یک صدای آروم و باعث شد من نگاهمو از صورتش بکنم و بچسبونم پشت تپه ها .
جایی که چند هرم دیده می شد که عده ای توش اتراق کرده بودن . چند تله هیزم رو هم گذاشته بودن رو هم و آتیش بزرگی برپا کرده بود . بوی گوشت گاو همه جا پیچیده بود. چند مرد دورش ایستاده بودن و گفتگو می کردن صورتاشون کثیف بود و زره های مشکی رنگ داشتند._"من احتمال میدم دشمن ما رو از چند جهت احاطه کرده باشه"
جیمز چشماش رو باریک کرده بود و من از چهرش میتونستم بخونم که داره یک نقشه می کشه .ما میتونیم سکوت رو رعایت کنیم و مخفیانه از این مهلکه خودمون رو خارج کنیم اما با وجود اسب ها میتونیم؟ حتی صدای پاهاشونم ممکنه دشمن رو متوجه ما کنه.
ناگهان صدای بریده شده جیمز رو شنیدم ، یک تیر بزرگ پشتش رو شکافته بود و نفسش رو بند آورده بود . اون قبل از اینکه روی اسب بیفته به من گفت : پرنسس ، فرار کنید!"
بلا فاصله سر اسبمو به سمت چپ کج کردم تا از اونجا برم ، اما سه تیر پیاپی به پشت اسب من اصابت کرد و اونو از پا انداخت . حالا چه بلایی بسرم میاد؟! من الان کامل بی پناهم درست مثل آهویی که در تله افتاده
صدای یک نیشخند کثیف منو به خودم آورد . بلند شدم و به پشت سرم نگاه کردم . اون یک مرد بلند قد بود با زره طلایی و سیاه. بنظر میومد یک فرمانده نظامی باشه .
وقتی داشت بهم نزدیک می شد پاهام رو جنبوندم تا فرار کنم اما اون محکم دستامو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد . جزییات چهرشو از نظر گذروندم . موهای سیاه ، ریش و سبیل کم پشت و چشم های کاراملی .
_"خوب خانم خانما ، خودت رو معرفی نمی کنی؟"
صدای بم و خطرناکی داشت اون با زبان کشور وینتر صحبت می کرد ، حالا دقیقا میتونم بگم که توی بد دردسری افتادم._"گمونم یک پرنسس باشی ، باید قبل از اینکه اون مرد بمیره ازش بابت این معرفی تشکر می کردم چون اینطور که معلومه زبونتو از دست دادی!"
وقتی جوابشو ندادم این رو گفت .او کمرمو گرفت و بخودش نزدیکتر کرد
_"ما حالا حالاها با هم کار داریم پرنسس!"
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)