نزدیک به غروب شده بود . سرباز های تنبل دور هم کنار درخت ها جمع شده بودن ، به نایل اشاره کردم که بهشون بگه بیان بالا.بعد از مدتی همه سرباز ها کنار هم ایستاده و منتظر حرفی بودند که من میخواستم بزنم . شاخه باریک و بلندی که توی مشتم نگه داشته بودم رو از وسط شکوندم و جلوی چشم هاشون گرفتم .
_"اینا رو میبینید؟ شاخه ها قابل اشتعالن و اگر آتیششون بزنی میتونن بسوزونن و همه چی رو تبدیل به خاکستر کنن.
کاری که شما باید بکنید اینه : نازک و محکم ترین شاخه های درختا رو بشکونید و بیارید اینجا ، عجله کنید ."سرباز ها رو مجبور به عجله کردم و اون ها به سمت دره دویدند . فریاد زدم :" اندازه هر کدوم حداقل باید یک بازو باشه."
نایل با تعجب به سربازها و من نگاه کرد و اومد جلو.
_"چیکار میخوای بکنی؟!"
نایل با تردید پرسید و چشمای آبیشو ریز کرد . با خونسردی بهش نگاه کردم .
_"خواهی دید . یک آتیش درست کن."
نایل یک ابروش رو بالا برد و وقتی از من جوابی دریافت نکرد رفت سنگهای آتش زا رو بیاره .
بعد از مدتی جلوی من یک تپه بسیار بزرگ از شاخه های درختان چیده شده بود. دستم رو پشت کمرم قفل کردم و دور تپه گشتم ، اونایی که شاخه اضافه داشتن رو دوباره دادم دست خودشون تا صافش کنن . نایل یک آتش بزرگ برپا کرده بود و بعضی از سربازا از سرمای شب کوهستان به اون آتیش پناه برده بودند . به نایل گفتم با سربازا هر چی کمان داریم بیارن. خوشبختانه تمام ارتشی که با خودمون آورده بودیم از بهترین تیراندازان و ماهر بودند . محکم دستام رو به هم زدم.
_"به صف بشید ، زود باشید. همزمان با همدیگه سر چوب ها رو آتش بزنید و پرتاب کنید به سمت روستا ، اونقدر که اینجا هیچ چوبی باقی نمونه ."وقتی سربازا کمان هاشون رو به دست گرفتن و چوب هاشون رو در آتش فرو بردن روستا در سکوت وهم انگیزی فرو رفته بود و پرنده در اونجا پر نمی زد . باید دید بعد از آتش گرفتن خونه اشون چطور مثل مور و ملخ میریزن بیرون.
سربازا سریعا چوب های آتشی رو به چوب کمان تکیه داده و زه کمان رو کشیدند . بلافاصله زه رو رها کردند و تیرهای آتیشین با سرعت بسیار زیادی به آسمان پرتاب شدند . تیرها مثل ستاره ای درخشان در قاب آسمان ثبت شده و سپس به سمت بام خونه های روستاییها فرود اومدند . چندین تیر همزمان روی چندین خونه رو آتش زدند ، بعد از لحظاتی میتونستم بوی سوختن کاه رو حس کنم ، کم کم تمام بام خانه ها رنگ سرخآتش به خود گرفته بود.
صدای فریادی باعث شکستن سکوت شب شد و در پی اون صدای فریاد های دیگر.
به سرباز ها علامت دادم و اون ها به آبادی کناری نیز آتش پرتاب کردند. اون قدر اینکار رو ادامه دادیم که زمین از آسمان نورانی تر شده بود و هوای گداخته با وزیدن باد شدید کوهی به شعله ورتر شدن شعله ها کمک می کرد. همه مردم با تعجب نظاره گر خاکستر شدن خانه های کاه گلی و چوبی خودشون بودند و من هیچ براشون افسوس نمی خوردم.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)