Part 6: کجایی؟

2.7K 272 68
                                    

_هنوز خبری نشد؟

±جواب نمیده. گوشیش خاموشه.

-از صبح تا حالا دارم بهش زنگ میزنم ولی گوشیش خاموشه !

_الان ظهره و هنوز برنگشته. مگه قرار نبود فقط یه شب باشه؟

*نکنه اتفاقی براش افتاده؟

شوگا آهی کشید و گفت
×شما زیادی بزرگش کردید، شاید رئیس یه کم دیگه هم خواسته نگهش داره. مطمئنم تا غروب برش میگردونن.

اما اینطور نشد. غروب رسید. شب رسید. روز بعد رسید. اما هیچ خبری از جونگ کوکشون نبود.

•شوگا، من دیگه دارم نگران میشم، نکنه بلایی سرش آورده باشن؟

-بریم دنبالش؟

*همه ساکت باشین، جک داره زنگ میزنه.
(جک: لقب دست راست رئیس بزرگ)

*بله؟
: نامجون شی، زنگ زدم بگم ارباب از برادرتون خوشش اومده و قصد داره اونو نگه داره.

*چی؟ اما مگه...قرار نبود فقط یه شب باشه؟؟

: این خواست اربابه، میدونی که ایشون هر چی میخوان، باید براشون بدون چون و چرا انجام بشه. متاسفم که اینو میگم، ولی باید اونو دیگه فراموش کنید. اگه هم نتونست تحمل کنه و تموم کرد، بهتون میگیم.

تماس قطع شد. نامجون نگاهشو به بقیه داد. از اونجایی که رو بلندگو بود، نیاز به بازگو کردن حرفای جک نبود.

-این...امکان نداره...

_حالا باید چی کار کنیم؟

±ما که نمیتونیم اونو اونجا بزاریم، اونو برمی‌گردونیم مگه نه؟

شوگا روی زانوهاش فرود اومد. اون میدونست رئیسش بزرگترین قاچاقچیه برده اس و قطعا با برده‌ی خودش از همه بدتر رفتار میکنه. اون میدونست اون مرد، یه روانیه عوضیه که هیچکس جلودارش نیست. اون میدونست جونگ کوک دیگه هیچ راه برگشتی نداره. میدونست طاقت نمیاره. میدونست برادر کوچکترش نمیتونه تحمل کنه.

×کاش...کاش میمردم و اونو پیش اون عوضی نمیبردم.

جین با چشمای اشکی بلند شد و گفت
•ما اونو اونجا تنها نمیراریم. اگه اون اونجا باشه، فقط یه بار نمیمیره، هزار بار میمیره !

-اون همسر منه و هیچکس حق نداره اونو پیش خودش نگه داره...من اون آشغال رو زنده به گور میکنم و جونگ کوک رو نجات میدم !!!

هوسوک خنده هیستریکی کرد و کم کم خنده های عصبیش به قهقهه تبدیل شد.
_شما عوضیا اونو سریع براش با پست ویژه فرستادید و حالا دارید سنگشو به سینه میزنید؟ وقتی داشت با چشماش التماستون میکرد که نزارید بره پس داشتید چه غلطی میکردید؟!

سری تکون داد و چند قدم عقب رفت و با فریاد گفت
_دیگه از این اداها درنیارید، چون من که حالم بهم میخوره. حالم از شمایی که اون بچه‌ی بی گناه و مظلوم رو فرستادید تو دام شیر، بهم میخوره !

Lost memories ᵥₖₒₒₖWhere stories live. Discover now