Part 27: باهات بد کردیم

2.3K 219 20
                                    

•••namjoon's pov•••

*حالش چطوره خانم دکتر؟

: متاسفانه ایشون خیلی ضعیف شدن. باید تحت نظر باشن. شوک عصبی داشتن؟

*برادرمون دو هفته پیش، مرد...

: اوه، خیلی متاسفم. باید خیلی مراقب آقای پارک باشید. ایشون نباید فشار های عصبی زیادی تحمل کنن. لطفا هر وقت خواستن به برادرشون فکر کنن، نزارید حالشون بد بشه. ممکنه خطر ساز باشه. یه روانپزشک خوب سراغ دارم، میتونید ببریدشون پیش اون. شاید یه مقدار دارو برای اعصابشون، بتونه کمک کننده باشه.

*ممنون.

با حالی زار از کنار دکتر گذشتم. به هوسوک نگاه کردم و آروم زمزمه کردم
*پیشش میمونی؟ من میخوام برم یه کم هوا بخورم...

هوسوک سری تکون داد و من به سمت آسانسور رفتم تا خودمو از بیمارستان نجات بدم. بعد از مرگ جونگ کوک، دیگه بیمارستان اومدن واسه من کابوس شده بود. نمیتونستم جایی بیام که یه روز جونگ کوک برای همیشه ترکمون کرد.

به خیابونا نگاه کردم. ماشینا یکی بعد از دیگری، خیابون ها رو طی میکردن.

((خیلی دوست دارم یه ماشین مثل ماشینای یونگی هیونگ بخرم.))

اشک تو چشمام حلقه زد. ما میتونستیم برات ده تا ماشین بخریم، ولی مغرور تر از این حرفا بودیم که بخوایم تو رو به یکی از آرزوهات برسونیم.

آهی کشیدم و دستامو تو جیب کتم کردم و تو پیاده رو به راه افتادم. آدمای زیادی رو میدیدم. ولی تو بینشون نیستی. پیر، جوون، بچه، زن و مرد...یکی میخندید، یکی گریه میکرد، یکی لبخند داشت، یکی آروم رد میشد، یکی چشماش غم داشت و... دلم برای چشمای آهوییت تنگ شده. دلم برای خنده ها و گریه هات تنگ شده. دلم برای لبخند های بی منتت پر میکشه.

اون پایین تو اون همه سرما، زیر اون همه خاک، حوصلت سر نمیره؟ سردت نیست؟ داری میبینی چقدر دلتنگتیم؟

اشکامو پاک کردم و به اون سمت خیابون رفتم. نمیدونم چرا هر جا رو نگاه میکنم، یاد لبخندات میفتم.

چشمم به یه ساعت فروشی افتاد. جلوش ایستادم. میخواستم برات تولد امسالت رو، یه ساعت مچی بگیرم. ولی الان... یادته چقدر دوست داشتی یه ساعت مچی بخری؟ یادته ما همه پول داشتیم ولی برات هیچی خرج نمیکردیم؟ یادته...؟

اشکام جاری شدن. به سرعت از اونجا دور شدم. چرا هر جا میرفتم و هر چی میدیدم، یادت می افتادم؟

این آرزو های مادیت ولی در مقابل آرزوی گرم گرفتن دوبارت با ما، هیچی نیست...آرزویی که نزاشتیم هیچوقت بهش برسی...

.
.
.

•••Taehyung's pov•••

دو هفته اس که نیستی. تمام این مدت رو با آرامبخش هایی که جیمین بهم میزد، دووم آوردم.

Lost memories ᵥₖₒₒₖWhere stories live. Discover now