S²_part 25: نمیتونم برگردم

1.8K 188 33
                                    

•••jungkook's pov•••

میخواستم به اتاقم برم که دستی، دستم رو اسیر خودش کرد. به سمت راستم چرخیدم و با شوگا چشم تو چشم شدم.
+به من دست نزن کیم شوگا.
×کوک، من هیونگتم.

تلخندی زدم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم
+هیونگم؟ یعنی تعریف تو از هیونگ اینه که تا میتونی زندگی دونسنگنت رو سیاه کنی و بعد ولش کنی تا بمیره؟

×کوک...من تمام این هفت سال رو به یاد تو، زجر کشیدم.

+نه، به اندازه‌ی من زجر نکشیدی.

دستم رو از دستش بیرون کشیدم و یکی از پله ها رو فتح کردم.

×جونگ کوک، چرا یه فرصت دیگه بهمون نمیدی؟

تک خنده ناباوری کردم و به سمت شوگا برگشتم.
+فرصت؟
قدم هایی که برداشته بودم رو برگشتم و صاف با چشمای تیره شدم به چشمای پشیمون و منتظرش خیره شدم.
+هر وقت حافظم رو از دست دادم و یادم رفت چه کارایی باهام کردین، دنبال فرصت بگردین.

×کوک، لااقل به حرفامون گوش کن.

+مگه حرفی هم مونده؟ مگه تو از خدات نبود من برم زیر خاک؟ خب الانم فکر کن هنوز زیر خاکم.

×جونگ کوکا، تو نمیدونی ما چقدر دوستت داریم و چقدر پشیمونیم.

+دوست داشتن؟ کلمه‌ی غریبیه. چی هست اصلا؟

×من هنوز دوستت دارم.

+هه، آره. همون موقعی که با کمبرندت تنم رو زخمی میکردی، فهمیدم چقدر دوستم داری. همون موقعی که با بیخیالی و تمسخر مینشستی کتک خوردنم از اون مثلا همسرم رو تماشا میکردی، فهمیدم چقدر دوستم داری. وقتی بارها و بارها دلم رو شکستی و من حتی حق اعتراض هم نداشتم، فهمیدم چقدر دوستم داری. وقتی هر بار میرفتیم سر قبر مامان و بابا، تو بهم اون جای خالی ای که برای من کنده بودی رو نشون میدادی و میگفتی منتظری بمیرم تا زودتر منو اونجا دفن کنی، فهمیدم چقدر دوستم داری. وقتی که...

با صدای هق هق شوگا، دیگه ادامه ندادم. نه اینکه دلم براش بسوزه، فقط حوصله‌ی گریه زاریاشونو نداشتم.

شوگا دستم رو گرفت و منو روی اولین پله نشوند.
×خواهش میکنم یه فرصت دیگه بهم بده تا تمام خاطرات بدت رو با خوشی جایگزین کنم.

+هر وقت تونستی زمان رو به عقب برگردونی، یه بار دیگه درخواست کن.

به سمت اتاق در نقره ای قدم برداشتم و راه پله های مارپیچی رو طی کردم. در اتاقم رو باز کردم و به سمت تختم رفتم. روی تختم دراز کشیدم و غرق افکارم، به سقف زل زدم. نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای در بلند شد. نگاهم رو به در روانه کردم که با قامت جیمین تو چارچوب در، مواجه شدم. تلخندی زدم و بی توجه به اون، دوباره به سقف خیره شدم.

Lost memories ᵥₖₒₒₖWhere stories live. Discover now