S³_part 5: من دوستشون دارم؟

1.7K 202 62
                                    

༺فلـش بکـــ _ دوازده سال قبل༻

هنوز چند متر با در بزرگ و سیاه رنگ اون عمارت لعنت شده فاصله داشت که چند تا مرد قوی هیکل با سگ های وحشیشون، سر راهش سبز شدن. وحشت زده عقب گرد گرفت و سعی کرد به هر طریقی که شده، از دستشون فرار کنه...اما...

با دیدن رئیس بزرگ که با یه پوزخند وحشتناک جلوش ایستاده بود، تمام امیدش پر کشید. قلبش به سرعت به قفسه‌ی سینش میکوبید و تقلا میکرد از سینش جدا شه تا بیشتر از این درد نکشه. جونگ کوک با ترس چند قدم به عقب رفت و دنبال راهی برای نجات گشت. غافل از اینکه، تنها راه نجات، مرگ بود !

نگاهی به اطرافش کرد که همون کسایی رو دید که ماسک کلاغ دارن. پس اونا لوش داده بودن...

=فرار؟ اینه جواب محبت های من؟

+میخوام...برم...

=کجا بری؟ اصلا کجا رو داری که بری؟ فکر کردی بری اونجا اوضاعت خیلی بهتره؟ خانوادت همین الانش هم تو رو هزار بار فراموش کردن. مثل اینکه یادت رفته اونا خودشون باعث شدن تو الان اینجا باشی.

اشکی از گوشه‌ی چشم جونگ کوک سرازیر شد. حق با اون بود، اون هیچکس رو نداشت. اما...
+درسته هیچکس رو ندارم، اما من هنوز حق زندگی دارم. من نمیخوام تا آخر عمرم شکنجه بشم...

=شکنجه، اسم محبت هایی که در حقت میکنیم و وظیفه ای که تو در قبالش به عهده داری، شکنجه اس؟؟؟ ببر، به گرگامون بگو بیان این احمق رو تنبیه کنن.

فردی که ماسک ببر داشت، تعظیمی کرد و به سرعت از اونا دور شد. جونگ کوک نگاه اشکی و ترسیدش رو به اطراف چرخوند. امیدوار بود حدسش درست نباشه...با دیدن سه نفر با ماسک عقاب، آه از نهادش بلند شد. پس اونا دوربینا رو چک کرده بودن...

=ببریدش به سالن، وسایل منم آماده کنید، خودم شخصا آخرین تنبیه رو براش انجام میدم.

همین حرف کافی بود تا جونگ کوک با ترس شروع به جیغ و داد کنه و سعی کنه از دست ده ها نفری که محاصرش کردن فرار کنه. اما برای فرار، زیادی دیر شده بود...

.
.
.

༺زمان حال_بیمارستان مرکزی سئول༻

جونگ کوک در اتاق تهیونگ رو باز کرد و به محض ورودش و تنها شدنش با جسم بیهوش تهیونگ، بغضش شکست. آروم به سمت تخت رفت و چشماش رو از پسری که زیر سرم بیهوش افتاده بود، گرفت. روی صندلی نشست و به پنجره‌ خیره شد.
+روزی که منو دزد تهجون دیدی، با خودت فکر نکردی چقدر دلم میشکنه. من اون موقع بیشتر از هر کس نیاز به باور شدن از طرف خانوادم داشتم، اما شما چی کار کردید؟ شما حرف اون عوضیا رو به حرف من ترجیح دادید.

چشمای اشکیش رو به چشمای بسته‌ی تهیونگ داد.
+نمیتونم...نمیتونم گذشته رو فراموش کنم ته. من هنوز دوستت دارم، اما... هر بار که میام باهات حرف بزنم و ببخشمت...هر بار که میام دلتنگیم رو با به آغوش کشیدنت رفع کنم...یاد تمام گذشته‌ی سیاهی میفتم که تو برام ساختی.

Lost memories ᵥₖₒₒₖWhere stories live. Discover now