در ماشین رو محکم به هم کوبید و ریموت ماشین رو زد. با قدم های سریع و بلندی به سمت در ساختمون دوید. نگهبانا سریع تعظیم نود درجه ای کردن و در رو باز کردن. با سرعت رد خودمو داخل فرستادم و به سمت مرکز فرماندهی تقریبا دویدم.
افراد سریع تعظیم کردم. مشخص بود خیلی تعجب کردن که توی اون ساعت شب اونجا بودم، اما اهمیتی داشت وقتی پای خانوادم وسط بود؟
همه رو کنار زدم و بی درنگ پشت سیستم اصلی نشستم و تمام دوربینای نزدیک اون بیمارستان رو از نظرم گذروندم. همه چیز خیلی عادی بود. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه. همه چیز در امن و امان بود و هیچ رفت و آمد مشکوکی رخ نداده بود. حتی انگار پرسنل هم متوجه نشده بودن.
چنگی به موهام زدم. اینجا چه خبر بود؟
از جام بلند شدم و چند تا از بهترین افرادم رو برای بردن انتخاب کردم. باید میفهمیدم اینجا چه خبره...
.
.
.از ماشین پیاده شدم و با قدم های بلند خودم رو به بیمارستان رسوندم. چند تا از پرسنل برای استقبال اومدن که بی توجه به اونا به سمت اتاقایی که تا چند ساعت قبل، اعضا توش بستری بودن؛ پا تند کردم. در اتاقی که تهیونگ و جین توش بودن رو به شدت باز کردم که برخورد بدی با دیوار داشت. با خشم به جاهای خالیشون خیره شدم. وارد اتاق شدم و نگاهم رو اسکن وار به دورتادور اتاق دوختم. اثری از درگیری و خونریزی نبود.
نزدیک تختی که تهیونگ روش میخوابید شدم. هنوز گرم بود. قاعدتا باید حداقل یه مقدار اثر درگیری دیده میشد، چون جیر هوشیار بود و تقریبا حالش خوب بود و تهیونگ هم فقط خواب بود که مطمئنا با ورود کسی از خواب بیدار میشد.
چرا همه چیز اینقدر آروم و طبیعی به نظر میرسید؟ برای یه صحنهی دزدیده شدن و آدم ربایی، زیادی تمیز بود.
بعد از اینکه همه چیز رو بررسی کردم، تازه یه کاغذ روی میز بین دو تخت پیدا کردم. تنها چیزی که نوشته شده بود، یه شماره موبایل بود. ابرویی بالا انداختم و موبایلم رو در آوردم. باید به اون شماره زنگ میزدم؟ شانسم پنجاه، پنجاه بود.
یا با این کار احمقانه ترین تصمیم عمرم رو میگرفتم و خودم رو دو دستی تحویل اونا میدادم و یا به بزرگترین سر نخ برای نجات خانوادم میرسیدم.بعد از نفس عمیقی، بالاخره شماره رو وارد گوشیم کردم. تماس رو وصل کردم و منتظر شنیدن هر گونه صدایی از پشت خط شدم.
بعد از سه بوق، تماس قطع شد و کمتر از ده ثانیه بعد، یه آدرس توسط همون شماره، به موبایلم اس ام اس شد. اخم محوی کردم. جریان چی بود؟ این یه موش و گربه بازی بود؟ یا یه تعقیب و گریز دزد و پلیسی؟
.
.
.نگاهی به ساختمونی که ظاهرش کاملا معمولی و کهنه بود، انداختم. واقعا؟ اینجا؟ چرا اینجا رو برای اومدن من انتخاب کرده بود؟
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...