S³_part 18: ...شاید

1.5K 229 273
                                    

⛔شرط آپ پارت بعد:
+100 ووت
+100 کامنت

دیگه شرطا واسه هر پارت از این به بعد همینقدره و امکان اینکه تغییرش بدم خیلی کمه.

•••jungkook's pov•••

چشمام رو به زحمت باز نگه داشته بودم. یعنی دیگه واقعا همه چیز داشت تموم میشد؟ چرا حس مرگ داشتم؟ چرا حس میکردم هنوز نتونستم زندگی کنم؟ آره، من هنوز بچه هام رو بغل نکرده بودم. هنوز تهیونگ رو تو ساید عاشقانش ندیده بودم. هنوز خبر مرخص شدن یونگی رو نشنیده بودم. هنوز پدر واقعی و برادر واقعیم رو ندیده بودم. هنوز خیلی کارا نکرده بودم...

حالا که فکرش رو میکنم، میبینم من تمام مدت خودم رو سرگرم مشکلاتم کرده بودم. من اینقدر غرق این دنیا و پستی و بلندی هاش شدم که نتونستم هدف اصلی زندگیم رو پیدا کنم.

اگه یه فرصت دیگه داشتم...شاید میتونستم بهتر زندگی کنم.
شاید دوباره یه گلفروشی میزدم.
شاید بیشتر با دوستام وقت میگذروندم.
شاید بهتر به اطرافم نگاه میکردم.
شاید بیشتر برای زندگیم تلاش میکردم و اون رو فقط یه بازی بلند مدت نمیدیدم.

حالا که فکرش رو میکنم، من هنوز خیلی کارا بود که انجام نداده بودم. من هنوز نرفته بودم تو آشپزخونه و برای پختن یه کیک شکلاتی تلاش نکرده بودم. من هنوز کتاب هایی که تو کتابخونم خاک میخوردن رو تموم نکرده بودم. من هنوز با پسرام به شهربازی نرفته بودم. من هنوز یه قرار دونفره هم حتی با تهیونگ نداشتم. من هنوز...

من حتی نتونسته بودم رو بهتر شدنم کار کنم. تنها کاری که کرده بودم "کار" بود و "کار". آره، من فقط میگفتم یه پولی دربیارم و یه زندگی ای رو بگذرونم ولی هیچوقت به این فکر نکردم که اینطور گذروندن زندگی...خوبه؟ درسته؟ اصلا پشیمون نمیشم؟

این همه سال به فکر سیر کردن شکمم بودم و هیچوقت دنبال سیر کردن روحم نگشتم. میدونم، نیاز بود زندگیم رو بچرخونم، اما...من از زندگیم استفاده نکردم !

میتونستم خیلی بهتر زندگی کنم. میتونستم از زندگیم بهتر استفاده کنم. کاش اینقدر زندگی رو به خودم سخت نمیگرفتم. کاش اینقدر خنده رو به خودم حروم نمیکردم. مگه با غصه خوردن من، چیزی حل شد؟ پس چرا این همه سال بیخودی...نخندیدم؟

حالا که فکرش رو میکنم، زندگی میتونست خیلی شیرینتر بشه، اگه من از یه زاویهٔ دیگه بهش نگاه میکردم. شاید فقط کافی بود تا به جای فکر و خیالای الکی، قدر تک تک لحظاتم رو بدونم.

مثلا میتونستم وقتی پدر و مادرم(خاله و شوهر خالش) زنده بودن، بیشتر بغلشون کنم. بیشتر مراقبشون باشم. بیشتر بهشون محبت کنم. بیشتر...

یا مثلا، وقتی اون شب هان به خونمون اومد، شاید فقط باید فرار میکردم و به جای سخت گرفتن زندگیم، دنبال راه دیگه ای میگشتم.

Lost memories ᵥₖₒₒₖDonde viven las historias. Descúbrelo ahora