Part 7: خون و اشک

2.7K 265 45
                                    

•••دو هفته بعد•••

±جونگ کوک حالش چطوره؟

_بهتره، فقط با هیچکس حرف نمیزنه.

جیمین نگاه غمزدش رو از هوسوک گرفت و به نقطه ای نامعلوم داد.
±اون حق داره تا ابد ازمون متنفر باشه، ما باعث شدیم اون پنج سال تموم زیر دست یه روانی زجر بکشه و زندگیش نابود شه.

هوسوک سری تکون داد و بعد از برداشتن سینی ای که لیوانی آب پرتقال و یه کاسه سوپ و چند قرص روش بود، بلند شد.

±آب پرتقال و سوپ؟ معمولا آبمیوه رو با کیکی چیزی نمیخورن؟ چرا سوپ؟ نمیاره بالا؟

_بدنش خیلی ضعیفه. خیلی لاغر شده، باید تقویتش کنم. کیک نمیتونه ضعف بدنشو جبران کنه. قرصایی هم که میخواد بخوره بدون یه چیز مایع که پایین نمیرن، پس آب پرتقال گذاشتم به جای آب، تا کمی حالش جا بیاد.

جیمین سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
بین راه، تهیونگ سینی رو از هوسوک گرفت.
-هیونگ بزار خودم بهش میدم.
_اما...
-لطفا هیونگ، میخوام باهاش حرف بزنم.

هوسوک درکش میکرد، پس سری تکون داد و سینی رو به تهیونگ واگذار کرد.

تهیونگ از پله ها بالا رفت و به سمت اتاق جونگ کوک حرکت کرد. هنوز همون اتاق بود، ولی این بار دیگه جای خالیه جونگ کوکش اذیتش نمیکرد.

آروم در زد و بعد وارد اتاق شد. در رو پشت سرش بست و سینی رو، روی میز کنار تخت جونگ کوک گذاشت.

-کوکی، کوکیه من.

جونگ کوک زیر پتو بود و فقط موهاش معلوم بودن.
تهیونگ دستش رو، روی موهای جونگ کوک کشید و همونطور که نوازششون میکرد؛ زمزمه کرد
-کوکی، عزیزم بلند شو. برات سوپ آوردم. داروهاتم هست. نگاهم کن. میخوام چشمای قشنگتو ببینم...

اما انگار جونگ کوک قصد طلوع نداشت و همچنان رخش رو از تهیونگ پوشیده بود.
-جونگ کوکی، نمیخوای اون چشمای قشنگتو بهم نشون بدی؟
میدونی من چقدر دلم برای اون خنده های شیرینت تنگ شده؟ چرا نمیای دوباره بهم بگی ته ته؟ زندگیم، جوابمو نمیدی؟

وقتی دید جونگ کوک هنوز هم قصد جواب دادن نداره، پتو رو آروم کمی کنار زد و چشماش به اون دو تا چشم مشکی و غمگین پیوند خورد.

-چرا گریه میکنی کوکی؟ ما دیگه نمیزاریم هیچکس اذیتت کنه. قول میدیم. بیا بیرون و دوباره بزار داشته باشیمت.

•••Taehyung's pov•••

لباش از شدت بغض میلرزید و این قلب منو به آتیش میکشوند. چرا چشماش از هر وقتی مظلومتر بودن؟
مگه اون چقدر درد کشیده بود که دیگه حتی یه کلمه هم حرف نمیزد؟ چرا با هر لمس کوچیکم یه متر از جاش میپرید؟ چرا هیچی نمیگفت و فقط اشک میریخت؟ قلبم داشت مچاله میشد.

Lost memories ᵥₖₒₒₖOù les histoires vivent. Découvrez maintenant