بعد از تحویل دادن اون وو به یه بیمارستان نظامی، ناچار به سمت آدرس راه افتادم. باید بهشون چی میگفتم؟ اصلا چطور باید پیششون زندگی میکردم؟ درد بدنم زیاد بود و کم کم داشتم سرگیجه هم میگرفتم.
نزدیک عمارتشون نگه داشتم و سرم رو به فرمون تکیه دادم. چرا همه چیز بهم ریخته بود؟ باید چی کار میکردم؟ نمیخواستم گیر اون دیوث های عوضی بیفتم. از طرفی هم دلم نمیخواست دیگه پیش اونا برگردم.
پیش هر کدوم از دوستام هم که میرفتم، جونش به خطر می افتاد. من هنوز حتی از حال یوگیوم و مینگیو هم بی خبر مونده بودم. نمیخواستم جون اونا رو به خطر بندازم. اصلا اینا کی بودن؟ دنبال چی بودن؟ یه هوس مسخره اصلا نمیتونست دلیل این همه دعوا و درگیری باشه. قضیه خیلی فراتر از حد تصور ما بود.(راست میگه بچم، قضیه اصلا یه هوس و... نیست و کاملا رازه💉_یه راز که فقط نویسنده میدونه و اون مافیاهای گرامی)
اونا با من چی کار کرده بودن؟ همه چیزم رو ازم گرفته بودن. چرا من باید برمیگشتم؟ ماشین رو روشن کردم و دوباره به راه افتادم. حاضر بودم بمیرم، اما پیش اونا برنگردم. دوباره خواستم بزنم تو دل جاده که،تلفنم زنگ زد. با اخم به شمارهای که داشت تقلا میکرد جواب بدم، خیره شدم.
اون ژنرال بود؟؟ ماشین رو نگه داشتم و تماس رو وصل کردم.
+قربان.
: جونگ کوک، کجایی؟
+چطور مگه؟
: جونگ کوک، سریع برو پیش برادرات.
+چرا؟
: مافیاهای بزرگی دنبالتن. من رد اون عوضیایی که به خونت حمله کرده بودم رو گرفتم. قضیه خیلی جدی تر از اون چیزیه که به نظر میاد. شاید برادرات بتونن با مافیا بودنشون ازت محافظت کنن.
چشمام گرد شد. یعنی ژنرال میدونست برادرای من مافیا ان؟؟؟
+قربان، من...
:نیاز نیست چیزی بگی، من خودم میدونم. اینم میدونم که هفت ساله ازشون بیزاری. ولی، اگه الان نری؛ اونا گیرت میارن. همه چیز رو فراموش کن و فقط برو پیش اونا یه مدت بمون تا وقتی که برای نجاتت فکری بکنیم.
تماس رو قطع کرد و من بهت زده به فرمون خیره موندم. ماشینی که نگه داشته بودم رو دوباره به راه انداختم و به سمت عمارت اونا، به راه افتادم. انگشتام از استرس یخ زده بودن. یعنی باید دوباره زیر یه سقف با اونا میرفتم؟
یعنی باز هم قرار بود با اونا چشم تو چشم بشم؟ بعد از اون همه بلایی که سرم آورده بودن؟
من از اونا دیگه متنفر بودم. نمیخواستم دیگه حتی یه لحظه باهاشون باشم، چه برسه به اینکه برم تو عمارتشون و بگم اومدم اینجا تا ازم محافظت کنید !
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...