روز بعد از مرگ جونگکوک، همون شماره ای که جونگ کوک رو متهم به دزدیدن تهجون و هرزگی کرده بود، پیام داده بود
"اوه خیلی متاسفم که جونگ کوک مرده. واقعا ناراحتم براش. عیب نداره، در عوض ما به هدمون رسیدیم. دیگه نیازی نیست تهجون پیش ما بمونه."
و همون روز هم تهجون رو تو خونشون پیدا کردن. تهجون رو برگردونده بودن، البته نه دست خالی. یه کاغذ هم کنارش بود.
"حیف شد که اینقدر سریع مرد. کاش هنوز با اون تهمتا بهش بد میکردین تا حداقل زجر بیشتری میکشید. عیب نداره، مرگش هم شیرین تموم شد. حیف شد که باورش نکردید نه؟"
فقط یه روز بعد از مرگ جونگ کوک، روز آشکار شدن حقایق واسه کسایی بود که دنیای جونگ کوک رو ازش گرفتن.
تو مراسم خاکسپاریش کسی جز اون شیش نفر حضور نداشت. درسته...اون هیچکس رو جز همون شیش نفر نداشت...
.
.
.•••jin's pov•••
باورم نمیشه رفتی. باورم نمیشه دیگه نیستی. چرا اینقدر... زود؟ مگه چند سالت بود داداشی؟
بهم گفتی میخوای زندگی کنی...خواهش کردی...من با زندگیت چی کار کردم ...؟
چرا اینقدر زود رفتی و من اینقدر دیر فهمیدم؟ چرا اینقدر راحت رفتی و من اینقدر راحت یه عمر باورت نکردم؟ چرا اینقدر حقیقت ساده بود و من سختش کرده بودم؟
کاش فقط یه روز دیگه داشتمت. اونوقت مثل دوران نوجوونیمون، کلی باهم شیطنت میکردیم عزیزم. اونوقت برات یه تکیه گاه میشدم. نمیزاشتم هیچکس سرت داد بزنه. نمیزاشتم به قطره اشک هم بریزی. نمیزاشتم هیچکس روت دست بلند کنه. نمیزاشتم دلت بشکنه. نمیزاشتم احساس تنهایی کنی. نمیزاشتم داغون بشی. نمیزاشتم...
حالا چطور با خاطراتت زندگی کنم؟ از بچگی پیشم بزرگ شدی. لعنتی حالا حداقل بگو با این همه عذاب وجدان چی کنم؟
لعنت به من که یه روز اینقدر احمق بودم، که بهت میگفتم آرزوی مرگت رو دارم. کاش هیچوقت نمیگفتم. کاش بهت میگفتم چقدر دوستت دارم. کاش میگفتم خوشحالم زنده ای. کاش میگفتم چقدر با تو آرامش میگیرم.
کاش میگفتم کوچولوی من. کاش میگفتم. ولی نگفتم. هیچی نگفتم و فقط با زبونم تو رو شکستم. فقط اذیتت کردم. فقط ناراحتت کردم.
هنوز باورم نمیشه دیگه قرار نیست ببینمت.
کاش یه بار هم که شده بود، وقتی از بیرون برمیگشتی، به جای خونسرد جلوه دادن خودم، یه لبخند بهت میزدم و بغلت میکردم. اونقدر محکم بغلت میکردم که تمام خستگیات رفع شه. اونقد بهت لبخند میزدم و با محبت بهت نگاه میکردم که خودت اعتراض کنی که تمومش کنم.کاش زودتر میفهمیدم تو چقدر مظلوم و پاکی. کاش اینقدر اذیتت نمیکردم. اگه الان زنده بودی، میتونستیم باهم همونطور که همیشه دوست داشتی، ولی من هیچوقت باهات انجامش ندادم، آشپزی کنیم. میتونستم برات کادو بخرم. میتونستم باهات تلفنی حرف بزنم و وقتی هم برگشتی خونه، کلی باهات شوخی کنم. میتونستم به جای کنایه، بهت ابراز محبت کنم.
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...