همهی طول مسیر، چشمام با نگرانی خیابونا رو کنکاش میکردن تا شاید اثری ازش پیدا شه.
کم کم دست به دامن خدا شدم تا شاید با دعا کردن صدامو بشنوه و جونگ کوک رو برگردونه.
"خدایا میدونم بد کردم، میدونم خیلی در حقش بد کردم؛ اما، لطفا نزار اتفاقی براش بیفته، لطفا نزار از دستش بدم..."•ابنجاست !!!! تهیونگ نگه دار !!!!!
با شنیدن فریاد جین هیونگ، سریع نگه داشتم و به مسیر اشارهی انگشتش نگاه کردم.
جونگ کوک روی زمین بیهوش افتاده بود. اما اون لعنتیا فرار کرده بودن !
سریع هممون پیاده شدیم و به سمتش دویدیم.
همونطور که به سمتش میدویدم دوباره دست به دامن خدا شدم.
"خدایا فقط این بار رو بهم فرصت بده. فقط این بار..."به محض اینکه به جونگ کوک رسیدم، نبضش رو چک کردم ...میزد !! خدایا شکرتتتتت.
شوگا هیونگ سریع دست منو کنار زد و با چهره ای که نگرانی توش هویدا بود، جونگ کوک رو به سمت خودش کشید و شروع به بررسی نقطه به نقطهی بدنش کرد تا از سلامتیش مطمئن بشه.
جین هیونگ فریاد زد.
•اون که به ظاهر خوبه، پس چرا هنوز بیهوشه؟؟شوگا هیونگ سریع، جونگ کوک رو کول کرد.
×باید ببریمش بیمارستان، تهیونگ !!!!با فریاد شوگا هیونگ، سریع به خودم اومدم و به سمت ماشین دویدم تا حرکت کنیم.
من، جین هیونگ و شوگا هیونگ فقط تو ماشین بودیم. بقیه اعضا تو خونه بودن تا ما سریعتر خبری از جونگ کوک بهشون برسونیم.
همیشه همین بود؛ در خفا، جین هیونگ و شوگا هیونگ بی اندازه نگران جونگ کوک بودن. همیشه وقتی دور از چشم جونگ کوک، میخواستن دربارش حرف بزنن، پر از نگرانی و غم بودن. ولی تا پیشش بودن، چیزی جز سردی و نفرت رو براش معنی نمیکردن.
هیچوقت این رفتارشون رو درک نکردم. اونا که دوستش دارن پس چرا اینقدر پسش میزنن؟ اونا که اینقدر نگرانش میشن، پس چرا اینقدر خودشون رو بی خیال نشون میدن؟
ماشین رو جلوی اولین بیمارستان، نگه داشتم و سریع پیاده شدم.
جین هیونگ و شوگا هیونگ هم به سرعت، جونگ کوک رو از ماشین خارج کردن و به سمت بخش اورژانس دویدن.
میدیدم چطور جین هیونگ با بغض میگه
•فقط بهم بگید بلایی سرش نیومده.
میدیدم چطور شوگا هیونگ جونگ کوک رو مثل الماسی با ارزش، با دقت جابجا میکنه.اما لعنت...لعنت که این دوست داشتنا و عشق ورزیدناشون به جونگ کوک، فقط در پشت صحنه بود و هیچوقت به خودشون زحمت نمیدادن بهش یه دوستت دارم خالی حتی بگن...
.
.
.این چندمین بار بود می اومدیم بیمارستان؟ دیگه خسته شده بودم. شاید جونگ کوک داشت تاوان گناهایی که ما در حقش کرده بودیم رو پس میداد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfic(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...