دیگه از اتاقم در نمی اومدم. دیگه هیچکس باهام حرف نمیزد. دیگه حتی نمیزاشتن تهکوک رو هم ببینم. دیگه هیچی نداشتم...هیچی...
من همه چیزم رو از دست داده بودم...
خانوادم...
یونجین...
جین هیونگ...
شوگا هیونگ...
تهیونگ ...
جیمین هیونگ...
نامجون هیونگ...
هوسوک هیونگ...
تهجون...
تهکوک...
آبروم...
آزادیم...
زندگیم...
همسرم، بچه هام، برادرام، خواهرم، پدرم، مادرم و...من دیگه ظرفیتم صد برابر حد مجاز پر شده بود ولی هنوز نفس میکشیدم.
زندگیمو مرور کردم...
بزرگ شدن تو خونه ای که پدر و مادر واقعیم نبودن...
از دست دادن خانوادم...
طرد شدن از طرف جین هیونگ و شوگا هیونگ...
تهیونگ...
خیانتش...
تهجون...
همهی هیونگام...
تهکوک...
این همه سال درد و سختی...
و...چرا تموم نمیشد؟ چطور اصلا قلبم میزد؟ دیگه به چه امیدی زنده بودم؟
.
.
.صفحهی بعدی رو ورق زد و دوباره خودکارش رو محکم دستش گرفت و مشغول نوشتن با چشمای غمگین تر از آسمون شب و اقیانوس سیاه بعد از طوفانش شد.
༺دلم ابری بود و آسمونم سیاه. منتظر موندم باورم کنی و این آسمون رو روشن کنی، اما تو دروغ دیگه ای درموردم شنیدی و فقط آسمونم رو سیاهتر از قبل کردی.༻
༺خدایا، چرا مرگ تدریجی؟ مگه عزرائیل وقت نداشت یه دو دیقه بیاد جونمو بگیره؟ این همه مقدمه چینی، دیگه چرا؟༻
༺یادمه وقتی جین هیونگ و یونگی هیونگ، از مرگم حرف میزدن، خیلی ناراحت میشدم. میگفتم مگه من اضافی ام که بمیرم؟ اما الان فهمیدم واقعا اضافی بودم.༻
سرم رو، روی میز گذاشتم و به اشکام اجازهی بارش دادم. صدای خنده هاشون رو میشنیدم. حتی صدای خندهی تهکوک رو هم میشنیدم. پس چرا نمیزاشتن من یه بار لااقل از خودم دفاع کنم و بعد قضاوت کنن؟ حتی تو دادگاه به بدترین مجرم هم حق یه بار دفاع رو میدن، ولی من چرا حق نداشتم؟
دلم برای گلفروشی تنگ شده بود. اونا نمیزاشتن من پامو از این اتاق بیرون بزارم. دیگه حتی حق نداشتم برم تو هال. هر از گاهی، چند تیکه نون و آب و بعضی وقتا چند مورد غذای ساده، میذارن دم در، تا به قول خودشون مجبور نشن ریخت منو موقع برداشتن خوراکی از آشپزخونه تحمل کنن.
یه دستشویی و یه حموم کوچیک هم تو اتاقم داشتم. هیونگا حتی گوشیم رو هم ازم گرفته بودن.
چند بار تا خودکشی رفتم. اما خودکشی میکردم که چی میشد؟ بی گناهیم اثبات میشد؟ اونا عذاب وجدان میگرفتشون؟ چیزی حل میشد؟ هه...میرفتم اون دنیا تا ابد تو جهنم میسوختم به خاطر این خودکشی، بعد این طرف هیونگا پوزخند میزنن و میگن خوب شد از شرش راحت شدیم، نه؟
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...