قلبم تند میزد.
دستام یخ زده بودن.
عرق روی پیشونیم خودنمایی میکرد.
پاهام سست شده بودن.
مردمک چشمام میلرزیدن.
معدم داشت به خودش میپیچید.
قلبم چنان به سینم میکوبید که انگار میخواست ضربان های آخرش رو پر قدرت تموم کنه.بالاخره نگاهم رو از چهرهی خونسرد جونگهیون گرفتم و به هر زوری بود، به عقب آروم آروم برگشتم. با دیدن شوگایی که خون ازش جاری بود، زانوهام شل شدن. اون تیر لعنتی مستقیم به سینهی شوگا هیونگم خورده بود.
هه، حالا که داره میمیره...شد هیونگم؟؟.
.
.با پام روی زمین ضرب گرفته بودم. هر سه تاشون رو تو بیمارستان بستری کرده بودیم، ولی یونگی به مراتب حالش وخیم تر بود.
از خودم متنفرم. منم فرقی با اونا ندارم. منم تا وقتی که بین اون ملحفه های سفید نخوابیدن، بهشون روی خوش نشون ندادم.
حالا من چه فرقی با اونا داشتم؟ اونا بعد از اینکه منو رو تخت بیمارستان دیدن، تازه قدرم رو دونستن و منم حالا که اونا رو، روی تخت بیمارستان میبینم، قدرشون رو میدونم.
از این خصلت آدما متنفرم که تا وقتی چیزی رو نخوان ازش بگیرن، دست از ناسپاسی برمیدارن. تو بهترین چیزا رو هم به یه انسان بخوای بدی، اون اینقدر ناسپاسی میکنه که از دادنش پشیمون بشی و وقتی خواستی پسش بگیری، تازه به تقلا می افته.
خدایا، تو چقدر صبر داری؟ این همه بندهی ناسپاس دیدی و هنوز نعمتات رو ازشون نگرفتی که هیچ، بیشترشون هم کردی. من که از خودم متنفرم، تو چطور ما بنده های ناسپاست رو تحمل میکنی؟ مگه چقدر دوستمون داری؟ مگه چقدر صبر داری؟
خدایا، میشه این بارم صبر کنی و اونا رو ازم نگیری؟
نمیدونم چرا اینقدر دلم شور میزنه. دارم دیوونه میشم. حال تهیونگ و جین بهتره ولی یونگی...اگه دیگه چشماش رو باز نکنه چی؟؟؟
روی صندلی نشستم و موهامو چنگ زدم. مثل بچه ها میخواستم بزنم زیر گریه. این چه وضعش بود؟ چرا ما برادرا، تا وقتی همو لب پرتگاه مرگ نمیدیدیم، دست از سر بحث و ناسپاسی برنمیداشتیم؟
یعنی اینقدر سخت بود که یه لبخند بهشون بزنم؟
اینقدر سخت بود وقتی، یونگی میخواست بغلم کنه، این دستای لعنتیم رو باز میکردم و آغوشش رو قبول میکردم؟
اینقدر سخت بود بگم میبخشمتون؟
اینقدر سخت بود که یه شانس دیگه به اون دو تا هیونگ هم بدم؟
من از کی تا حالا اینقدر پست و سنگدل شده بودم که اشکاشون رو دیدم و باز پسشون زدم؟ پس کجا رفته بود اون همه توهم تو خالی از دوست داشتنشون؟ اون همه شعر و شعار که آره، من عاشق سینه چاک اونا هستم و این اونا ان که منو نمیخوان؟
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...