یک ساعتی گذشته بود، اما برادرای بزرگتر هنوز برنگشته بودن. تهیونگ هم نمیتونست جونگ کوک رو تنها بذاره تا بتونه دنبال بقیه بگرده و جونگ کوک هم به لطف آسیب پاش، توانایی حرکت رو نداشت و ترجیح میداد همون جا بمونه.
-به نظرت باید بریم سراغشون؟
+نمیبینی پا من چجوریه؟ به نظرت من میتونم بیام به تیم جستجوی برادران گمشدمون ملحق بشم؟؟
-آخه خیلی وقته که نیومدن.
جونگ کوک آهی کشید. اون هم نگران بود، اما پاش به قدری درد میکرد که ترجیح بده نگرانیاشو فعلا به پشت گوشش بفرسته تا مجبور نشه پاش رو حرکت بده.
+تو برو دنبالشون، نگران هم نباش، من قرار نیست اینجا به قتل برسم.
-من نمیتونم تو رو تنها بذارم کوک...
+تهیونگ، به نظرت من الان حوصله بحث دارم؟ فقط مراقب خودت باش. نمیخوام تو هم به لیست گمشده ها اضافه بشی.
تهیونگ خواست دوباره مخالفت کنه که با نگاه تیز و پر از تهدید جونگ کوک، حرفش رو خورد. آهی کشید و از جاش بلند شد.
-خیله خب، من میرم و زود برمیگردم. در رو پشت سرم قفل کن. اینو آجوشی(پدر کوک) داده بود تا بتونیم در رو قفل کنیم.تهیونگ کلیدی که توی جیبش بود رو به سمت جونگ کوک پرت کرد و جونگ کوک تو هوا گرفتش. جونگ کوک سری تکون داد و تهیونگ بالاخره مجبور شد چشمای نگرانش رو از جونگ کوک بگیره و راه خروج رو در پیش بگیره. جونگ کوک نگاهی به پشت تهیونگ کرد. موهای سیاهش و شقیقه هایی که به سفیدی میزدن. پالتوی بلند مشکی رنگی که همچنان جذابیت نفس گیرش رو به رخ میکشید و قدم های استواری که برای حمایت از اعضای خانوادش برمیداشت...
با فکر به اینکه داره جذابیت های مرد روبروش رو با خودش مرور میکنه، سرش رو تند تند تکون داد تا افکارش رو از خودش دور کنه. با خروج تهیونگ، به سختی از جاش بلند شد و لنگان لنگان پشت سر تهیونگ رفت و در رو قفل کرد. سر جاش برگشت و بالاخره تونست پای دردمندش رو به حالت قبلی برسونه. به دیوار تکیه داد و مجددا به افکار نا به سامانش رسید. دروغ بود اگه میگفت نگران نیست. خبری از هیچکدوم از اعضای خانوادش نداشت و همه چیز فقط بیشتر و بیشتر نگرانش میکرد.
نفهمید چقدر طول کشید تا بالاخره خواب به چشماش یورش برد و اون رو داخل چاه سیاهی پر از بی خبری انداخت. بی خبری از تمام خانواده ای که معلوم نبود هرکدوم تو چه حالی بودن و چه اتفاقی داشت می افتاد...
.
.
.با حس سردرد وحشتناکی، با اخم چشماشو به جهان نا آرام دورش گشود. به ثانیه نکشید که چشماش گرد شد وقتی اون چشمای آشنا و شیطانی جلوش نمایان شد. از ترس تو جاش لرزید و خواست تکون بخوره که طنابای دور دست و پاش بهش دهن کجی کردن. با چشمای گرد شده به خودش نگاه کرد و تازه متوجه شد روی یه صندلی فلزی بسته شده. هینی کشید و دوباره سرش رو بلند کرد. چشمای شیطانی با شرارت خاصی هنوز بهش خیره بودن و صاحبشون یه پوزخند با طعم پیروزی روی صورتش نشونده بود.
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...