S³_part 3: بحث خونین

1.5K 178 20
                                    

جونگ کوک از شوک زبونش بند اومده بود. مینگیو و یوگیوم هم با بهت به کسایی که از ون پیاده شده بودن، خیره بودن.
•توقع دیدن ما رو نداشتین، نه؟

×جونگ کوک، بیا کنار، بزار ما این احمقا رو ببریم.

جونگ کوک با شوک نگاهش رو بین اون سه نفر چرخوند. شوگا، جین و تهیونگ با پوزخند ایستاده بودن و سیاهپوش هایی که اطرافشون بودن، تفنگ هاشون رو به سمت یوگیوم و مینگیو نشونه رفته بودن.
جونگ کوک از شدت شوک، دستش شل شد و تفنگش رو پایین آورد. با صدای لرزونی گفت
+اینجا...چه خبره؟

-ما فقط برای بردن اونا اومدیم.
جونگ کوک بیشتر از قبل یوگیوم و مینگیو رو پشت خودش جدا داد و بدنش رو کامل سپرشون کرد.
+چرا...چرا دنبال هیونگای منید؟؟

×بودن اونا، انتخاب رو برات سخت کرده جونگ کوک. اگه اونا نباشن، تو راحت میتونی برگردی پیش خانوادت.

جونگ کوک با خشم فریاد زد
+نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!!

تفنگش رو به سمت شوگا نشونه رفت و همزمان که دستاش میلرزید، با صدای لرزون از خشمِ آمیخته به استرسش به حرف اومد.
+به خدا قسم، اگه کوچکترین آسیبی بهشون بزنید، هرگز نمیبخشمتون.

همراه با تموم شدن حرفش، یه قطره اشک از چشمش پایین چکید. تهیونگ که غیرت جونگ کوک رو اون دو تا رو دید، با خشم غرید
-تو عاشق اونی نه؟؟؟ اون عوضی چی داره که من ندارم؟

+اون شرف داره. عشق داره. صداقت داره. محبت داره. امنیت داره. اون یه مرد واقعیه که میتونم تو هر شرایطی بهش اعتماد کنم و ازش عشق بگیرم. ولی تو چی؟؟ کتک، توهین، دعوا...تو هر ننگی دلت میخواست بهم نسبت میدادی و تهش من باز کتکش رو میخوردم و اونی که خیانت میکرد، خودِ تو بودی !

-جونگ کوک، اون الان خامت کرده. من تغییر کردم. من خیلی بهتر شدم. من دیگه قرار نیست بزارم آسیب ببینی.

+منم تغییر کردم. ولی تو...تو خودت تمام آسیب ها رو بهم زدی. دیگه چه آسیبی مونده که ندیده باشم؟؟؟

-جونگ کوک...

جونگ کوک سری به اطراف تکون داد و اسلحش رو بینشون چرخوند.
+من نمیزارم هیچ اتفاقی برای اونا بیفته.

جین با خشم غرید
•تو دو تا هیونگ داری. میفهمی؟؟ ما تو رو بزرگ کردیم. اونا رو میخوای چی کار وقتی ما هستیم؟؟

+الان دیگه؟؟ یه عمر به هیونگ نیاز داشتم، شما چی کار کردید؟ توهین؟ قاتل خوندن من؟ نادیده گرفتن من؟ در حسرت یه لبخند گذاشتن من؟ شکستن دلم؟ هدیه دادن اشک های نیمه شبم؟ تحقیر شدنم؟ خرد کردنم؟ این بود رسم برادری؟! مگه من چی کارتون کرده بودم که باید اینجوری باهام رفتار میکردید؟ اگه یه درصد اون عوضیا نمیخواستن من زنده بمونم تا اون مموری لعنتیو از قلبم بیرون بکشن، همون شب زیر اون ماشین جون میدادم ! چرا؟ چون خانوادم منو فرستادن زیرش. آره، خانواده ای که الان دارن سنگ برادری و عشقشون رو بهم به سینه میزنن، همون کسایی ان که زندگیم رو جهنم کردن.

Lost memories ᵥₖₒₒₖحيث تعيش القصص. اكتشف الآن