•••jungkook's pov•••
هر ثانیه، به اندازهی یه ساعت میگذشت.
هر دقیقه، به اندازهی یه روز میگذشت.
هر ساعت، به اندازهی یه هفته میگذشت.
و هر روز، به اندازهی یه ماه میگذشت.چرا اینقدر سخت شده بود تهیونگ رو ببینم؟ چرا دیگه حتی نمیخواستم برای غذا خوردن به طبقهی پایین برم؟ چرا دیگه نمیتونستم از تهکوک مراقبت کنم؟ چرا دیگه...
نمیدونم چند روز گذشته بود؛ فقط میدونم کمتر از بیست و چهار ساعت تا لحظهی مرگ من مونده بود. مرگی که قرار بود تا ابد دردش تو سینم بمونه. مرگی که قرار بود همهی دنیام رو سیاه کنه. مرگی که...
صدای خنده های جیمین و تهیونگ رو میشنیدم. صدای آمیخته به شوق و ذوق هیونگامو میشنیدم. صدای شکستن غرورم رو میشنیدم. صدای خرد شدن گذشته و آیندم رو میشنیدم. اما...صدای عزاداری قلبم برای فردا رو دیگه نمیشنیدم. صدای مغزی که مداپم خاطراتو برام بازگو میکرد، رو نمیشنیدم. صدای نفس های عشقی که به خس خس افتاده بود رو نمیشنیدم. صدای شمارش معکوس تا مرگ روحم رو نمیشنیدم. صدای درگیری خاطرات گذشتم با قلب بی قرارم رو نمیشنیدم.
آره، من همهی اینا رو نمیخواستم بشنوم، چون امشب آخرین شبی بود که تهیونگ هنوز متعلق به من بود. چون از فردا قرار بود تا ابد اونو برای یکی دیگه کنن. چون دیگه یونجون بچهی من نبود. چون دیگه...
باورم نمیشه تمام مدت هیچ علاقه ای به من نداشت. باورم نمیشه تمام مدت میخواست منو گول بزنه تا به اون پول بابام برسه. باورم نمیشه...خیلی چیزا رو باورم نمیشه...
.
.
.بالاخره، اون روز رسید. بالاخره، تهیونگ رو مال جیمین کردن. بالاخره، من برای همیشه تنها شدم. بالاخره...
فامیل های تهیونگ و جیمین همه جای سالن رو احاطه کرده بودن. منم کنار هیونگام نشسته بودم و داشتم لحظهی مرگم رو میدیدم.
بغض بدی تو گلوم نشسته بود. تهیونگ تمام مدت کنار جیمین بود و با لبخند عمیقی نگاهش میکرد. از اون لبخندا که من آرزوی داشتن یکیشون رو داشتم...از اون لبخندا که فقط تو رویاها میدیدم. از اونا که...
اون حتی دست جیمین رو هم با محبت گرفته بود. پس چرا هیچوقت دست من رو نمیگرفت؟ مگه ما سالها همسر هم نبودیم؟
نفهمیدم چی شد که سر گیجم شدید شد، تهکوک رو دادم نامجون هیونگ و به سرعت بدون هیچ حرفی بلند شدم تا خودم رو به دستشویی برسونم.
به محض اینکه به دستشویی رسیدم، دست از دیوار گرفتم. احساس سوزش معدم داشت شدیدتر میشد. کمی بعد، حس کردم تمام محتویات معدم به دهنم هجوم آورده. سریع به سمت روشویی رفتم و تمامش رو بالا آوردم.
مثل اینکه، معدم هم خیلی از دیدن اون صحنه ها راضی نبود. هه، معدم هم داشت ضغیف میشد...
به خوپم تو آینه نگاه کردم. چرا هیچکس نبود؟ چرا هیچکس کنار من نبود؟؟ چرا نباید تهیونگ رو داشته باشم؟ چرا یونجون رو ازم گرفتن؟ چرا برادرام منو دوست ندارن؟ چرا خانوادم ترکم کردن؟
BẠN ĐANG ĐỌC
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...