چند روزی بود که مرخص شده بود. برگشته بودن کره تا به انتقام شیرینشون برسن. بالاخره روز انتقام رسیده بود. انتقامی که روزهای زیادی به امید رسیدنش به شب بدل شدن و شب های زیادی با امید دیدنش، چشم بستن.
کی فکرش رو میکرد، اون سه مافیای بزرگ که مدتها دنبالشون در به در میگشتن و حتی با فکرشون هم خیلیا امیدشون رو میباختن، حالا جلوی اونا بسته شده باشن؟
همه جمع بودن. همون جایی که همه چیز شروع شد. همون عمارت سیاهی که جونگ کوک پنج سال تموم توسط این سه نفر عذاب کشید!
حالا اون سه نفر اینجا بودن تا جونگ کوک مجازات کاراشون رو به رخشون بکشه.
همه کنار ایستاده بودن. جونگ کوک در سکوت با چشمایی که هیچ چیزی ازشون قابل خوندن نبود، مدتی بود که به اون سه نفر خیره بود. یاد شکنجه هایی که چند وقتی میشد تو اعماق خاطراتش زنده شده بودن، باعث میشد بخواد تمام کارایی که باهاش کردن رو، سرشون بیاره.
جونگ کوک نگاهی به گوشه کنارای عمارت انداخت. مدت زیادی اینجا براش جهنم تاریکی شده بود که آتیش سیاه این سه نفر، دامن گیرش شده بود. همه چیز رو به خاطر داشت.
تمام تحقیرهایی که بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشه، نثارش میکردن.
تمام شکنجهها
تجاوزها
کتکها
فریادها
سوزش
ترس و وحشت
غم و اندوه
استرس
درد
درد
درد
و درد...!مجازات این سه نفر چیزی فراتر از مرگ بود، اما چه میشد کرد؟ جونگ کوک میتونست مثل اونا قلبش رو سیاه کنه تا پنج سال زجرشون بده؟ با اینکه حقشون بود، اما جونگ کوک، کسی نبود که بتونه مثل اونا رفتار کنه.
جونگ کوک هنوز زجرهای زیادی میکشید، وقتی به یاد اون لحظات غیر قابل توصیف می افتاد...باید چی کار میکرد؟ قطعا یه انتقام میتونست آتیش شعلهور شدهٔ وجودش رو کمی هم که شده، خاکستر کنه.
پدرش که تعلل جونگ کوک رو دید، تفنگی به جونگ کوک داد و بدون هیچ حرفی، عقب رفت تا جونگ کوک خودش شروع کننده و پایان دهندهٔ این انتقام باشه.
جونگ کوک نگاهی به تفنگ توی دستش کرد. چقدر منتظر این لحظه بود؟ پنج سال؟ یا شاید هم شانزده سال؟ شاید اگه با اون تصادف(قسمت آغاز) حافظش رو از دست نمیداد، تمام این سالها رو هم منتظر این انتقام میموند، مگه نه؟
حالا بعد از این همه سال، میتونست تلافی ظلمی که بهش شده بود رو بکنه. میتونست خون کسایی که پنج سال خونش رو توی شیشه کرده بودن رو بریزه. میتونست...
°تو فکر کردی همه چیز تموم شده؟ مطمئن باش حتی بعد از مرگ ما هم، آروم نمیگیری. تو تا آخر عمرت باید با فکر اون روزا بسوزی و زجر بکشی.
جونگ کوک نگاه تاریک و ناخواناش رو از تفنگ گرفت و به اون وو دوخت.
+بعد از این همه بلایی که سرت اومد، هنوز زبونت مثل قبله اون وو.
STAI LEGGENDO
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...